برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

جلسه دوازدهم عرفان تطبیقی - ادامه مبحث جان بودایی

بسم الله الرحمن الرحیم


الحمدو لله رب العالمین سخن در آیین بودا بود و در یکی دو جلسه اخیر، سخن به این مبحث کشیده شده بود که: من که هستم؟ من کیم؟ منِ ما چیه؟ عرض کردیم که در گفتار بزرگان دین، میبینیم که دو تعبیر هست. در گفتار مشایخ، بزرگان گاهی میفرمایند که باید به خود رسید، و گاهی میفرمایند که: این راه من و ما برنمیداره از من و مایی باید گذر کرد. شعر مغربی رو خواندیم که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی

بی مغربی مشارق انوار گشته ای
پس معلوم میشه از این دو من یکیش توهمه، یکیش نیسته، یکیش در حقیقت وجودی نداره. به تعبیر آیین بودایی در نتیجه تجمع دائم احساسها ادراکها و اغراض و نیتهاست که حاصل شده. چون همیشه چنین حس میکنیم چون همیشه  چنین  درک میکنیم چون در خودمون همیشه این عزم و نیتها رو میبینیم فکر میکنیم که منی در کاره! درحالیکه منی در کار نیست، این توهّمه! این من همون منی است که بایستی که کنار بره! و در واقع این من بازگشت میکنه به جسمانیت وجود ما، جنبه بشری وجود ما.

حکایت عیاض رو بزرگان معمولا ذکر فرمودن در کتابهای مختلف که او با اینکه به مکنتی رسیده بود برای خودش دیگه جاه و جلالی داشت اما اون چارق و پوستین روزگار درواقع غلامی رو روزگار به یک معنی مسکنت رو حفظ کرده بود. تصور بفرمایید که کسی در یک بارگاه بزرگی همه اسباب شکوه و جلال براش فراهمه، یک پوستین و چارق کهنه و پاره ای رو یک گوشه ای حفظ کرده باشه. نوشته اند روزی از او پرسیدند که این چیه؟ سر این چارق و پوستین چیه؟ جواب داد که این چارق و پوستین منم. و دیگه هر چه علاوه بر این میبینید لطف سلطانه. والا من این چارق و پوستینم. این است که مولوی میفرماید که:
گفت من دانم عطای تست این

ورنه من آن چارقم و آن پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت

هر که خود بشناخت یزدان را شناخت1
چارقت نطفه ست و خونت پوستین

باقي اي خواجه عطاي اوست اين
1.       هر که خود بشناخت یزدان را شناخت: یعنی هر که به چارق و پوستین خودش رسید، فهمید که چارق و پوستینش چیه؛ و بقیه اش چیز دیگریست، از دیگریست، از او نیست.

بنابر این از این دو من یکی باطله و یکی توهمه، و دیگری حقه. اون که حقه در آیین بودا از اون تعبیر میکنند به جان بودایی. در تعبیر جان بودایی کلمه بودایی وصفه یعنی اون جانی که وصف بوداییت در او باشه متصف به صفت بوداییت باشه. این چه جانیست؟ در حقیقت جان بودایی جانیست که به گوهر بودایی خودش پی برده. و از من وهمی خودش وارسته. فهمیده که بیرون زمانه بیرون مکانه، بیرون مالکیته.
لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبلش آخر کجاست
ماضی و مستقبلش آخر ز تست

هر دو یک چیزند پنداری که دوست
بیرون زمانه بیرون مکانه، بیرون مالکیته، بیرون تعلقاته، بیرون ربطها و پیوندها به زن و فرزند و خانه و ملک و شغله، فردِ و تنهاست، تنهای تنهاست! اون جانی که به این گوهر بودایی بودن خودش بودا پی برده جان بودائیست. در متن اینطور گفتند که:

طبیعت بودایی یا گوهر بودایی یا بوداییت چیزیست که حالت بودا شدن را میسازد . طبیعت بودایی در هر یک از ما هست و تنها با از میان رفتن هوی و هوس و هر گونه آلودگیست که میتوان به آن دست یافت در متنهای بودایی در این باره چنین آمده است. جان انسان طبیعت بودایی دارد، که آن را از دیگران نمیتوان یافت.

یعنی کسی از طریق دیگران به جان بودایی خودش  نمیتونه برسه، آدمی از طریق هیچ  چیز به جان بودایی خودش نمیتونه برسه الا از طریق جان خودش، این است که شیخ بزرگوار ملا محسن فیض کاشانی میفرماید که: « خویش را در خویش پیدا کن » یعنی به توسط جان با پای جان جان رو پیدا کن و خود رو پیدا کن. هینطور که اگر کسی تشنه باشه آب نوشیدن دیگری برای او سودی نداره و اگر مثلا زنی وضع حمل داشته باشه زاییدن دیگری برای او سودی نداره این دردی است که هر کسی خودش باید، شخص خودش بایستی که تحمل بکنه. این جان بوداییم هر کسی باید از طذیق خودش پیدا کنه. بیرون از همه ربطهاست بیرون از همه پیوندهاست بیرون از همه ملکیت هاست بیرون از زمانه بیرون از مکانه این رو شیخ فرید الدین عطار نیشابوری در منطق الطیر ضمن حکایتی لطیف چنین آورده است که:
می‌شد آن سقا مگر آبی به کف

دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان

پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر

چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا

زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
بود آدم را دلی از کهنه سیر

از برای نو به گندم شد دلیر
کهنه ها جمله به یک گندم فروخت

هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش

عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد

کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت

هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی

نیست کار ما و کار هر کسی
بنابر این این جان بودایی چیزی نیست که ما از دیگری بگیریم یا از دیگری بیاموزیم، هر کس باید سر چارق و پوستین خودش بنشینه. و تا دل نبره از هر چیز و هر چه که هست با چارق و پوستین خودش نمیرسه یعنی نمیرسد به اینکه هیچ نیست، نمیرسد به اینکه توهمه، باطله.

متنی که میخواندیم اینطور ادامه میدهد که: این جان بودایی را میتوان به مردی مانند که در جامه خود گوهری دارد و از آن آگاه نیست یا به مردی که در جستجوی غذاست حال آنکه در انبار خود گنجی دارد سرشت جان همه موجودات پاک است. «كل مولود يولد على الفطرة» یعنی بر اون جان بودایی، بر اون فطرت پاک الهی سرشته شده و در اصل خودش به شهوات آلوده نیست. چون آسمان است که هرگز آلوده میشود.

در جای دیگر آمده است که: چون جان از آلودگیها پاک شوَد من آن را بودا مینامم. جمله بسیار جالبیست: چون جان از آلودگیها پاک شوَد من آن را بودا مینامم. پس همه گرفتاری ما آلودگیهایست که حجابی شده بر جان اصیل و بودایی ما. همین مطلب رو در کتاب شریف پند صالح در صفحه 96 در پاورقی که بعدا مرقوم فرمودند چنین آمده است که: مومن پس از بیعت و اطاعت اوامر و نواهی قالبیه و قلبیه و ریاضات و مجاهدات دیده دل را (که این دل در حقیقت همون جان بودایی است، همون فکرت پاک بودایی است، همون جان بودایی است، مقصودم همین جمله است:) دیده دل را که در پس پرده های ضخیم هواهای نفسانیه مستور و پنهان بوده است باز کرده آن چه نادیدنی بود میبیند چنان که هاتف علیه الرحمة میفرماید:
چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی
و در این متن دیگری که از آثار بوداییان است در صفحه 87 چنین میخوانیم که: داستانی کهن آمده است از مردی که از مستی به خواب رفت، دوستش چندان که میتوانست در کنارش ماند اما چون ناچار به رفتن بود و نیز نگران آنکه مگر یار خفته اش نیازمند شود جواهری در جامه مرد مست پنهان گذاشت و رفت. چون آن خفته مست به خود آمد از آنجا که نمی دانست دوستش جواهری در جامه او پنهان نهاده است در تنگدستی و گرسنگی به آوارگی افتاد. (این مردی که تازه هشیار شده، به خود آمده؛ خود ماییم. ماییم که نمیدانیم در گریبانمون  جان بودایی هست، مایی که نمیدانیم در مکنت در سلطنت در شوکت و در جلال از همه شاهان عالم پادشاهان ظاهری عالم بالاتریم مکنت ما بیشتره سلطنت ما پر شکوه تره، روزگار رو به تنگدستس به آوارگی به مسکنت به غمها به قصه ها می گذرونیم.) پس از دیر زمانی آن دو یار دیگر بار به هم رسیدند و آن دوست از مرد فقیر آواره درباره جواهر پرسید و گفت تا آن را بیابد. ( همه تلاش بزرگانم همینه که میخواند به ما بگند که سر در گریبانتون بکنید ببینید چیه ببینید چه دارید ببینید که هستید) مردم نیز چون آن یار مست در این جهان زادن و مردن سرگشته اند و در تعب میگذرانند و از آن گوهر پاک و درخشان که در جان نهان آنها نهفته است یعنی جواهر بی بهای سرشت بودایی (اون فطرت پاک، اون دل آسمانی) بی خبرند. هر اندازه هم مردم از این امر غافل باشند که هر کسی این سرشت والا را در خود دارد و هر چه هم که به تباهی جهل فرو شده باشند بودا باز به ایشان امید دارد. زیرا میداند که حتی در حقیرترین و خوارترین کس آنان همه فضائل بوداگری بالقوه وجود دارد پس بودا ایمان آنانی که فریفته غفلت شده اند و به جان بودایی خود بصیرت ندارند بیدار میکند. آنان را از بند وهم و پندار باطلشان رها می سازد و می آموزد که میان آنان و بودا بودن در اصل تفاوتی نیست.  (چندان فاصله ای نیست.)

ولی از همه این متنها که بگذریم همینطور که در گفتارهای سابق هم شاید التفات فرمودید و تصدیق بفرمایید اقوال مولوی از همه شیرین تر است، ببینیم او چطور میفرماید:  میفرماید که:

حق همی‌گوید نظرمان در دلست

نیست بر صورت که آن آب و گلست
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد نه به پست1
در گل تیره یقین هم آب هست

لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زانک گر آبست مغلوب گلست

پس دل خود را مگو کین هم دلست
آن دلی کز آسمانها برترست

آن دل ابدال یا پیغامبرست2
پاک گشته آن ز گل صافی شده

در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده

رسته از زندان گل بحری شده
آب گل خواهد که در دریا رود

گل گرفته پای آب و می‌کشد
گر رهاند پای خود از دست گل

گل بماند خشک و او شد منتقل
آن کشیدن چیست از گل آب را

جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه آب و خواه نان
و در جای دیگر فرموده است:
سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم

حاجت غیری ندارم واصلم
آنچنانک آب در گل سر کشد

که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
آب ما محبوس گل ماندست هین

بحر رحمت جذب کن ما را ز طین

2- دل بزرگان.

ای خدا ما رو از دست گل نجات بده! ای خدا اونجایی گیر کردیم که هر کسی به گل بازی مشغوله، اصلا عالم جای گل بازیست، جای خاک بیزیست ، چه می کنند خلق عالم؟ خاک می بیزند. مثلا باغ میخرند، مگه باغ غیر خاکه؟ مبل میخرند، ماشین میخرند، مگه غیر خاکه؟ خاکها را از این دست به اون دست میکنند، پول میدند بالاش. زندگیمون اینه دیگه:خاک بیزیست، گل بازی است، عمری گل بازی میکنیم! میفرماید که: بحر رحمت جذب کن ما را ز طین. در این گل، یک آبی هست که اون آب؛ همون جان بودایی ماست، همون سرشت بودایی ماست. بنابر این: بحر رحمت جذب کن ما را ز طین. ای بحر رحمت، اون جان اصیل حقّانی ما را از این گل و گل بازی نجات بده!

اکنون مساله ای که مطرح است این است که خوب این جان بودایی در تک تک افراد هست. در همه آدمیان این جان بودایی هست. اکنون این سوال مطرح است که: این جان بودایی این سرشت اصیل حقّانی، که در همه افراد هست؛ چه نسبتی داره با بودا؟ التفات کنید بودا اسم خانوادگیش اسمی که پدرش روش گذاشت سیذارتا بود، با اون شخصی که پدرش اسمش رو سیذارتا نهاد و در کاخ زندگی میکرد و بعد ترک کاخ کرد و بعد مقام بیداری رسید به بینایی رسید. این با اون بودا چه نسبتی دارد؟ به بیان دیگر جان بودایی در من است جان من است و بودا یه شخص دیگریست. من منم و اسمم مثلا علی است عباس است حسن است، خوب چه ارتباطی داره با او که بوداست؟ خوب من منم، من برای خودم تولدی دارم، بودا برای خودش تولدی داره. بالاخره من منم، بودا بوداست. زندگی ما هر کدام از ما با زندگی اون بزرگوار متفاوته، چه نسبت است میان جان بودایی و وجود شخص بودا؟ اینجاست که بهترین کار به نظرم این است که دوباره به خود متون بودایی التفات کنیم. در متون بودایی آمده است که:

سالکی از استاد خودش میپرسه بودای مقابل ما کیه؟ (خوب بودای مقابل ما پیداست که مقصودش مجسمه بوداست، یعنی اون تمثال بودا، اون تمثالی که از بودا ساختند، میگه این تمثال که مقابل ماست این پیکره که مقابل ماست کیه؟) استاد پاسخ داد که: آنکه در معبد است. (یعنی آنکه در معبد است همونه که بوداست، خوب جواب ساده ای داده. شاگرد از استاد پرسیده که بودا کیه؟ گفته همون که در معبد است. یعنی اگر میخوای باهاش روبرو بشی برو در معبد در مقابل پیکرۀ او بنشین و بنگر او را او بوداست)  اما سالک مجددا میپرسد که: آن بودا شکل دارد، بودا کیست؟ (خوب سالک زیرکی بوده، به  استادش میگه که: من به جان بودایی اعتقاد دارم، این بودا که مجسمه بوداست تمثال بوداست. پیکره بوداست در شکل است در فرم است در صورت در زمان است در مکان است، و التفات فرمودید که عرض کردیم اون حقیقت بیرون زمان است بیرون مکان است:
لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبلش آخر کجاست
بنابر این میگوید: آن بودا شکل دارد بودا کیست؟ استاد پاسخ میدهد جان است. بودا جان است. اینجاست که سالک به این تفکر می افته که این جان چیه؟ این چه جانیست؟ آیا روحه؟ آیا بالاتر روحه؟ یعنی تفکر سالک شروع میشه. فکر و خیال او شروع میشه، که اگر بودا جان است جان چیه؟ اینجاست که خطاب به استاد خودش عرض میکند که: جان هنوز دستخوش سنجش است، بودا کیست؟ یعنی اگر شما میگویی جان است، جان من که در معرض تغییره، اندیشه ایست متلون، دگرگون شونده، هر لحظه به جائیست و قراری نداره پس بودا کیه؟ و اینجا که استاد میگوید: نه جان است. یعنی اونجا گفت که جان است، و اینجا برای اینکه تفکر استدلالی مفهومی رو از شاگرد دور بکنه، میگوید نه جان است او، به بیان دیگر دل است، اما دل بیدل است. جانِ نه جان است. یعنی رهرو باید آن را در جان خودش بجوید، اون رو از دیگری نمیتوان آموخت.
ای در میان جانم و جان از تو بی‌خبر

از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبر
راه دل بنمود سرّی را قلندر مشربی

راه دل چون باز شد دیدم که صاحبخانه بود
یعنی اون رو بایستی که با جان در جان و از طریق جان پیدا کرد، و در واقع یافت جان، یافت اوست. یادآور غزل بسیار زیبائی است که همه ما شنیدیم.
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟

نی غلطم در دل ما بوده‌ای
 از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی! 
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟

نی غلطم در دل ما بوده‌ای
آه که من دوش چه‌سان بوده‌ام!

آه که تو دوش که را بوده‌ای!
رشک برم کاش قبا بودمی

چون‌که در آغوش قبا بوده‌ای
زهره ندارم که بگویم ترا

«بی من بیچاره کجا بوده‌ای؟»
آینه‌ای! رنگ تو عکس کسیست

تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای
رنگ رخ خوب تو آخِر گُواست

در حرم لطف خدا بوده‌ای!

خوب، به همینجا ختم کنیم، که اگر نظر مبارکشون بود و در واقع خواستند تشریف بیارند برای زیارت ما مجالی داشته باشیم.

والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه دوازدهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

جلسه یازدهم: معنای خود در آیین بودا - جان بودایی

بسم الله الرحمن الرحیم



سخن درباره معنای خود و شخصیت در آیین بودا بود. فردیت ما، شخصیت ما، خود بودن ما من بودن ما به چیه؟ عرض کردیم که در گفتار بزرگان ما دو تعبیر درباره خود مییابیم. از وجهی یک خودی است یک منی است که حجابه و می باید کنار بره. و از طرف دیگر یک منی است که باید به او رسید. این چگونه است؟ مگر ما دو من داریم؟ این بحث رو در آیین بودا دنبال میکردیم. ابیاتی رو خواندیم مثلا این بیت که می فرماید:
مانع راه تو هم هستی توست

نیست شو تا ره به خود یابی درست
پس از طرفی من حجابم و از طرفی من همه سرمایه خودمم. من اون حقیقتی هستم که باید بهش برسم، و از طرف دیگر من حجاب است، مانع است. دیدیم که شیخ بزرگوار عراقی فرموده است که:
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام

در همه عالم ورا بودی نبودی کاشکی
کاشکی که عراقی در میان نبود. یا شمس مغربی که بیت بسیار زیبایی داشت و عرض کردیم که فرموده است که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی

بی مغربی مشارق انوار گشته ای
خوب مغربی دو تاست؟ این من چطوریه؟ من که هستم؟ من کیم؟ من چیم؟ یه جا میفرمایند که:
تو به معنی جان جمله عالمی

جمله عالم خود تویی بنگر دمی
از طرفی جان عالم حقیقت ماست. حقیقت آدمی است و از طرفی مایه گرفتاری مایه حجاب وجود آدمی است. این بحثی بود که در هفته قبل عرض میکردیم، و گفتیم که از دیدگاه بوداییان اون منی که باید کنار بره در حقیقت نیست، نیست هست نماست. توهمه، حقیقتی نداره. اون منی است که تمایز گذاره یعنی بین خودش و دیگری فرق میذاره. پس یک من داریم ما که در یک طرف قرار میگیره و همه عالم در طرف دیگره. میگوییم من، غیر من. من، غیر من! این من دوگانه اندیش تمایز گذار همان منی است که به زبان بودا بر اثر اسکانداها (Skandha) یعنی اون پنج حقیقتی که من ساز است کَرْمَه ساز است پدید میاد. 

از متن اگر بخواهیم بخونیم قول آن حضرت این است که میفرماید: از گذشته های ناشناخته تا به امروز مردم در قید کردارهای خود و به فریب دو تصور غلط بنیادی سرگشته جهل و بیخبری بوده اند. نخست اینکه آنان باور داشتند که ذهن تفرقه پندار که بنیاد این زندگی مجاز تولد و مرگ است جان واقعی آنهاست. و تصور دیگر اینکه نمی دانستند در پردۀ استتار این ذهن تمایز اندیش آنها را جانی صافی، از معرفت است که طبیعت و سرشت واقعی آنان می باشد.

پس ما اون من تفرقه  پندار تمایز  اندیش رو، که خودمون رو از دیگران جدا میکنه، مرز میذاره و «من» و «جز من» پدید میاره؛ این رو حقیقت وجودمون تلقی میکنیم. یعنی: اون ذهن متحول متغیری که هر لحظه به رنگی در میاد، این رو خودمون میدونیم. اون منی که تمایز میگذارد تمایز اندیشه. 

مثالی اینجا زده اون حضرت میفرماید که: هنگامی که کسی مشت را گره میکند و دستش را بالا میبرد، چشمها این حرکت را میبیند و ذهن آن را تمیز میدهد، این ذهن تمایز نهنده نه آن اندیشه و جان حقیقی است. ذهن ما با حرکت دست ما تغییر میکنه اون زمان که مشته بسته است اندیشه ما بسته بودن رو میابد اون زمان که مشت بازه اندیشه ما مشت باز رو میابد پس اندیشه مه دیگرگون میشه درحالی که اون جان حقیقی ما اون اندیشه حقیقی ما اصلا دگرگون نمیشه. ذهن ما میگوید که الان روز است یک ساعت دیگه میگوید شب است اما در اون جان حقیقی ما روز و شب وجود نداره. فوق زمانه فوق مکانه. ذهن ما میگوید که این مال من است  این مال من نیست درحالی که در جان حقیقی ما ملکیت وجود نداره.مالکیت وجود نداره اون جان استعلاء داره ورای ملکیت  و مالکیته.
میفرماید که: ذهن ممیز صرفا اندیشه ایست این ذهن ممیز که تمیز میده که میفهمد که تمایز گذاره خودش رو از دیگری جدا میکنه این رو از خودش میداند اون رو از خودش نمیداند خودش رو مالک چیزها میداند این من صرفا اندیشه ایست برای تمیز تفاوتهای تصوری که از حرص و آز و دیگر هوا های نفسانی بار آمده است. ذهن ممیزه در معرض موجبات و احوال متفاوت عاری از هرگونه جوهر ذاتی و پیوسته در تغییر میباشد. حتی این ذهن رو در متون هندی تمثیل کردند به در واقع «قرده»  به بوزینه، چون بوزینه حیوانی است که قرار نداره این ذهن آدمی هم قرار نداره هر لحظه به جانبی فکر میکنه، حافظ میفرماید که:
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

این ذهنی که دائم در تغییره اما از آنجا که مردم این ذهن را همان اندیشه و جان واقعی خود می انگارند. این توهم به موجبات و احوالی می انجامد که مایه درد و رنج آنان است. پس معلوم میشه که: من این ذهن تمایز گذار تفرقه اندیشی که من رو از دیگران جدا میکنه و این مرزها میگذارد نیستم. خوب من کیم؟ خود آدمی چیه؟ میفرماید که: ماه اغلب در پس پاره ابرها پوشیده است اما ابرها در آن اثر ندارند. و صفای ماه همچنان پاک و پاکیزه و بی تغییر  میماند پس مردم نباید که به وسوسه و فریب بپندارند که این ذهن پر آلایش همانا اندیشه حقیقی آنهاست. نه این من نیستم. جای دیگر فرموده است که در پس امیال و هوا های دنیوی که ذهن به آن مشغول گشته جان اصلی و گوهر واقعی اندیشه آدمی پاک و بی آلایش مُضمَر و پوشیده است. 

جای دیگه فرموده است که: آب در یک پیاله گرد مدور است و در ظرفی چهارگوش مستطیل، اما آب به خودی خود شکلش چیه؟ آب رو اگر به ظرفش التفات نکنیم مستطیله؟ استوانه ایه؟ مکعبه؟ مخروطه؟ چیه؟ ما ذهن مونو به حسب ارتباطش با چیزهای عالم است که میشناسیم از جهت پیوندش با محسوساته که فکر میکنیم این ذهن ماست. ذهن رو در اون صفا و صافی بودنش فکر رو در اون صفا و صافی بودنش من در اون صفا و صافی بودنش اگر پیدا کنیم میبینیم که بیرون صورته. بیرون شکله بیرون زمانه بیرون مکانه بیرون ملکیته بیرون تمایزه بیرون تفرقه است. 

میفرماید که: آب به خودی خود شکل معین ندارد مردم هم اگر به درک این واقعیت رسیده باشند باز بیشتر وقتها از این معنی غافلند. پس معلوم میشه که این فکر تفرقه اندیش تمایز گذار متلون قرده وار که قرار و آرام نداره و یک لحظه باز نمی ایسته: این من نیستم. این من نیستم، خوب من کیم؟ برای اینکه معلوم بشه که من کیم در متون بودایی بایستی که مبحث جان بودایی را مطرح کنیم. جان بودایی چیه؟ آیا جان بودایی یه جانیست مثل یک روح؟ که مثل یک جوهر قائم به ذات؟ یه جانیست که به ذات خودش قائمه؟ آیا میتوانیم این جان رو وصف بکنیم؟ در این مورد آن حضرت میفرماید که: ما از جان بودایی چنان سخن آورده ایم که گویی چیزی ست که بتوان وصفش کرد. و پنداری که همانند مفهوم روح در دیگر مکتبهای ارشادی است اما چنین نیست. مفهوم یک وجود قائم به ذات چیزی است که در تصور یک ذهن تمایز پندار آمده. که نخست این مفهوم  را گرفته و سپس به آن تعلق بسته است. 


خلاصه کنیم جان بودایی چیزیست اولا وصف ناشدنی، بیرون از وصف و شرح و بیانه که ابتدا باید آن رو کشف کرد. یعنی به کشف و شهود بهش رسید، یعنی اون رو دید، جان بودایی به یک معنی شبیه وجود قائم به ذات است. اما منیت من بودن به معنای ما و منی و مرا بودن ندارد. خوب چطوریست که  ایشان از جان بودایی سخن میگه اما این جان بودایی نه جوهر قائم به ذات است نه مثل روح است نه وصف شدنی است و حتی در بعضی از متون میگوید: چنین جانی نیست. چون ما نباید تصور کنیم که این جان یک جان جوهری قائم به ذات است. 

این قول رو ما اینجا می تونیم برطرف کنیم، که فرموده است که (این رو با مثالی میتوانیم توضیح دهیم) مادری فرزند بیمارش را نزد حکیم برد، طبیب برای کودک دارو تجویز کرد و دستور داد که تا دوا تحلیل نرفته است مادر به کودک شیر ندهد. مادر چیزی تلخ به سینه خود مالید تا مگر کودک به اراده خود پستان نگیرد. پس از مدتی که برای تحلیل دوا کافی بود مادر سینه اش را  پاک کرد و اجازه داد تا کودک از آن بمکد. مادر این شیوه بازگرفتن شیر و پستان را از کودک برای نجات او از بیماری و از روی محبت و عشق به فرزند به کار برد.
بودا نیز چون مادر کودک در این داستان به منظور پاک کردن شبه ها  و بریدن و گسستن تعقات و پیرایه های بسته به یک وجود قائم به ذات، هستی یک قائم به ذات را انکار میکند. یعنی جان بودایی رو میگه یک وجود مستقل قائم به ذات نیست و چون بد فهمی ها و تعلقات زدوده شد او واقعیت گوهر حقیقی را که همان جان بودایی ست جلوه میدهد. به بیان دیگر مادام که خو کرده به عالم طبعیم و همین که به ما میگویند جان بودایی به فکر این جان می افتیم همین که می گویند یک من عالی یک من الهی که شیخ محمود فرمود انانیت بود حق را سزاوار، فکر میکنیم اونم یه منی ست مثل من ما. ما تا در این مرحله ایم به ما می گویند که اصلا چنین منی وجود نداره، اصلا در اون مرتبه من نیست اما اگر ما گذر کردیم یک انانیتی، یک من بودنی، یک جانی که جان بودایی است، هست که اون حضرت میخواد ما رو به اون ارجاع بده. 



آیا میتوان به جان بودایی، یعنی به اون حقیقت بودای وجودمون معرفت پیدا کرد؟ در این خصوص قول حضرت رو، قول بودا رو اگر بیاوریم ایشون دو عبارتی کوتاه رو ما انتخاب کردیم که چنین میفرماید: اگر قشر پندارهای کاذب زدوده شود معرفت نمایان خواهد شد. اما شگفت اینجاست که چون مردم به معرفت نائل شوند در میابند که با محو پندارهای کاذب نشانی نیز از معرفت در میان نیست. یعنی باز وقتی که میگند معرفت از اونجا که ما خو کرده عالم طبعیم به فکر همین معرفتهایی می افتیم که اکنون داریم، فکر میکنیم  چیزی ست اون مقام عالی، اون جان بودایی، که با این معرفتهایی که اکنون ما داریم و باهاش مأنوسیم، تطبیق میکنه. اما اون حضرت میگوید که در حقیقت چنین معرفتی در کار نیست. آنکه تصور میکند که به معرفت نائل آمده به واقع خود را فریفته است زیرا هر قدر که او در سیر و سلوک بدان سو باشد، هنوز به حقیقت بودا بودن نرسیده است.


اگر چنین است آیا ما هیچ راهی به حقیقت بودا بودن داریم؟ آیا جان بودایی ما جان جان ما حقیقت وجود ما حاصل شدنی ست؟ فرا چنگ آمدنی ست؟ اینجاست که اون حضرت میفرماید که ، از اینجا شاید مطلب مهمتر بشه و جالبتر بشه؛ آن حضرت میفرماید که: در سخن از اندیشه گفتیم که آن فکر پاک و حقیقی است یعنی این خیالهایی که هر روز مانع ماست اون باز نایستادن ذهن اون ذهن تفرقه اندیش تمایز گذار که رفت و صفحه فکر پاک شد همه این اوراق شسته شد و صفحه فکر از نقشهای پراکنده پیراسته شد اونوقت اون فکر پاک و حقیقی ظهور میکنه که اصلیت دارد و این همانا سرشت بوداییست. اون گوهر بودایی وجود ما آدمیانه. در این مورد عبارت دیگری که ما انتخاب کردیم و در واقع آخرین عبارتیست که از این کتاب انتخاب کردیم این است که میفرماید: مردم در سیر و سلوک راه معرفت بودا را به چشم خود می بینند، و بودا را به اندیشه خود باور میدارند. او رو می بینند و در فکرشون به لو فکر میکنند چشمی که بودا را میبیند و فکری که به بودا می اندیشد همان چشم و فکریست که تا به آن روز در دنیای تولد و مرگ سرگردان بود. 

بنده اضافه میکنم که تا بودا را کسی ندیده باشد چشمش و فکرش به قول ما اصفهانیها میدوه، فکرش میدوه، چشمش میدوه، باز نمی ایسته. سرگردانه فکرش همون حالت قرده رو داره که عرض کردم تا فتنه گری اون که بوداست اون که به مقام بودایی رسیده به وجود ما نرسه فکر باز نمی ایسته. حافظ هم میفرماید:
از آنزمان که فتنه چشمت به ما رسید

ایمن ز شر فتنه آخر زمان شدم
این ایمنی از شر فتنه آخر زمان فقط از وقتی است که فتنه گری چشم او به وجود ما برسه. اینجاست که آن حضرت حضرت بودا عبارتهای دیگری دارد میگوید که اگر کسی  ذره بینی را میان خورشید و خار بگیرد میتواند آتش افروزد. اما این شعله از کجا می آید؟ آن ذره بین از خورشید بسی فاصله دارد. اما هم بوسیله آن آتش در خار می افتد. اما اگر خار طبع افروخته شدن نمیداشت آتشی پیدا نمی آمد به همین قیاس اگر فروغ خرد بودا به سوی اندیشه آدمی تمرکز پیدا کند، جان واقعی او که همان گوهر بودایی وجود اوست افروخته خواهد شد و شعله آن جانهای مردم را به نور خود روشن و ایمان به بودا را در آنها بیدار خواهد ساخت. بودا ذره بین خرد را فراسوی همه اندیشه های بشری میگیرد مگر که بدین وسیله ایمان شان بر جوشد. مردم اغلب به شوق اندیشه های حقیقی خود به خرد منور بودا بی اعتنا می مانند و بواسطه همین بی توجهی در آشوب و پیچ و خم هوا های دنیوی گرفتار می آیند و به تمیز خوب و بد دل مینهند و آنگاه بر پریشانی و محنت خود زاری میکنند.


بنابر این اگر بخواهیم مطلب رو جمع بکنیم باید بگیم که در تعبیر جان بودایی تعبیر بودایی وصف است یعنی آن جانی که گوهر بودایی در او به ظهور رسیده، آن جانی که متحقق به گوهر بودایی شده آن جانی که از پس  حجاب بدر آمده اون تعبیر ماه که فرمود که در پس ابره، اون جان که گوهر بودایی در او به ظهور رسیده اون جان بودایی است جانی که از پس ابر برآمده ابر هواها و هوسها و امیال اون جانی که به تعبیری که دفعه پیش داشتیم  از سلطه اسکانداها یعنی اون مجموعه های حواس و ادراک و سامسکارا و دانستگی ها و تمایز گذاری ها و تفرقه اندیشی ها و اینها بدر آمده اون جانی که ما و من نداره، آن جان جان بودایی ماست.
نهایت سیر بودا این است که ما به جان بودایی برسیم اما من اینجا یه سوالی رو میپرسم آیا من جان بوداییم؟  آیا جان بودایی یعنی جان در گوهر بودایی خودش، جانی که گوهر بودا بودنش به ظهور رسیده؛ این منم؟ اگر منم چرا پس میگم جان بودایی من؟ پس این نشون میده که من جان بودایی نیستم. خوب اگر من یه حقیقتیم که جان بودایی من جان بودایی من است تازه من خود دیگرم من خود چیز دیگرم خوب من کیم؟ خود من چیه پس؟ بنده اون قدر که در متون بودایی دیدم این معنا رو پیدا نکردم یعنی اون حضرت نتوانسته که در سیر خودش اون حقیقت من رو ببینه ولیکن در عرفان اسلامی این معنی آمده است. از مقدمه منطق الطیر بنده این ابیات رو عرض میکنم:

جز کل شد چون فرو شد جان به جسم

کس نسازد زين عجايب‌تر طلسم
جان بلندی داشت تن پستي خاک

مجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم يار شد

آدمي اعجوبه اسرار شد
ليک کس واقف نشد ز اسرار او

نيست کار هر گدايي کار او
نه بدانستيم و نه بشناختيم

نه زماني نيز دل پرداختيم
چند گويي جز خموشي راه نيست

زانک کس را زهره يک آه نيست
آگهند از روي اين دريا بسي

ليک آگه نيست از قعرش کسي
گنج در قعرست گيتي چون طلسم

بشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج يابي چون طلسم از پيش رفت

جان شود پيدا چو جسم از پيش رفت
بعد از آن جانت طلسمي ديگرست

غيب را جان تو جسمي ديگرست
همچنين مي‌رو به پايانش مپرس

در چنين دردي به درمانش مپرس
در بن اين بحر بي پايان بسي

غرقه گشتند و خبر نيست از کسي
در چنين بحري که بحر اعظمست

عالمي ذره‌ست و ذره عالمست
عقل و جان و دين و دل درباختم

تا کمال ذره‌اي بشناختم

بالاخره هنوز بحث هست، من کیم؟ در عرفان بزرگان عرفان چه میگویند؟ عرض کردم که دیگه این بخشها در لسان بودا نیست. در واقع اون حقیقت که حقیقت من است با بقاء، بقاء بالله ارتباط داره تفصیلش رو بعدا باید بخوانید، اون ظهور انا الهی است اگر اون من ظهور کنه اونوقت سخن حلاج درست است. اگر اون من ظهور کنه شعر شیخ محمود شبستری درست است که: 




روا باشد اناالحق از درختی

چرا نبود روا از نیکبختی
وقتی که یک درخت میگه انا الله «إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» در قرآن فرموده، چرا نبود روا از نیکبختی؟ بنابر این اگر می پرسیم اون من چیه؟ اون من کیه؟ در واقع اون با ظهور انا الهی ارتباط دارد، و اون وقتی است که حیثیت امکانی وجود ما برفشانده بشه چنان که شیخ محمود میفرماید که:
چو ممکن گرد امکان بر فشاند

به جز واجب دگر چیزی نماند
شاید به بودا حق میدهیم که فرمود اون من دیگه من نیست، چون واقعاً اون من دیگه من به تعبیری که ما از من میشناسیم  و آشنا هستیم نیست. چون اون واجبه: «به جز واجب دگر چیزی نماند» بالاخره من که هستم؟ اینجاست که اگر بخواهیم چند بیتی را از گلشن راز بخوانیم از شیخ پرسیدند که :
که باشم من؟ مرا از من خبر کن

چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟
پاسخ فرموده است که:
دگر کردی سوال از من که من چیست

مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت

به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین

تو او را در عبارت گفته‌ای من
من و تو عارض ذات وجودیم

مشبّک های مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح

گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
تو گویی لفظ من در هر عبارت

به سوی روح می‌باشد اشارت
تو کردی پیشوای خود خرد را

نمی‌دانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس

که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد

که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص

که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهمی های هویت

دو چشمي مي شود در وقت رؤیت
نماند در میانه رهرو راه

چو های هو شود ملحق به الله
کسی این راه داند کو گذر کرد

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد
با چند بیتی از عطار که شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشد، من بحث خودم را ختم میکنم که بالاخره چطور باید به جانب اون حقیقت رفت اون منی که من حقیقی ماست، میفرماید که:

تو چه داني تا کدامین ره روي

وز کدامین ره بدان درگه روي
آن زمان کورا عيان جويي نهانست

و آن زمان کورا نهان جويي عيانست
گر عيان جويي نهان آنگه بود

ور نهان جويي عيان آنگه بود
ور بهم جويي چو بي‌چونست او

آن زمان از هر دو بيرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی

هرچه گويي نيست آن چیزی مگوي
آنچ گويي و انچ دانی آن تويي

خویش را بشناس صد چندان تويي
تو بدو بشناس او را نه به خود

راه از و خیزد بدو نه از خرد
نه اشارت مي‌پذيرد نه بيان

نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس

تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس


والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه یازدهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»