برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

گفت وگو با دكتر محمدرضا ريخته گران: عاشق شو ورنه روزي كار جهان سرآيد



  نويسنده: آرش الله وردي

دكتر محمدرضا ريخته گران، استاديار گروه فلسفه دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران و مدير گروه فلسفه هنر دانشگاه هنر است. وي تحصيلات دانشگاهي خود را تا سطح دكترا در رشته فلسفه گذرانده است.

از جمله آثار منتشر شده از اين استاديار دانشگاه مي توان به «پديدارشناسي چيست؟»، «كارن بارت و الهيات ديالكتيكي»، «آلبرت كبير»، «هوسرل و مسأله شناسي»، «منطق و علم هرمنوتيك» و «هنر، زيبايي و تفكر» اشاره كرد.

با وي درباره عرفان و جامعه به گفت وگو نشستيم كه آن را تقديم علاقه مندان مي كنيم.


* آقاي دكتر، با توجه به اين كه چندي است در دانشگاه درس عرفان نظري تدريس كرده ايد، لطفاً بفرماييد عرفان در يك جامعه چگونه و چرا به وجود مي آيد؟

بسم الله الرحمن الرحيم. 
بنده معتقدم اگر در ميان قومي عرفان به ظهور نرسد، محل سؤال است. اگر شما در ميان اقوام بشر ديني را پيدا كرديد كه صرف مناسك ظاهر باشد و هيچ وجهه عرفاني نداشته باشد آن وقت جاي سؤال است كه چرا چنين است؟ و چگونه اين قوم به عرفان دست پيدا نكرده اند؟ قوام دين آنها اگر بر تجربه عرفاني نيست پس بر چيست؟ به طور كلي نزد همه اديان و جوامع ديندار عرفان وجود دارد؛ حتي نزد سرخپوست ها و ديگر اديان ابتدايي صورتي از عرفان هست. حتماً بايد نحوي سلوك عرفاني به عنوان مقدمه و مبنا براي شارع هر ديني وجود داشته باشد.
هر عملي از شريعت و هر يك از مناسك و عباداتي كه انجام مي دهيم حيثيت ايصال به غيب دارند؛ يعني كسي كه اين عبادت را با نيت خالص و از روي صدق انجام دهد راهي به عوالم غيبي پيدا مي كند. حال پرسش اين است كه در عبادات چه چيز تضمين كننده اين حيثيت ايصال به غيب است؟ بالاخره شارع مطهر كه اين عبادات را از جانب خداوند وضع كرده مي ديده و شهود داشته كه اين عمل رساننده به غيب است. اگر اين شهود ـ كه بر سير و سلوك عرفاني مبتني است ـ نبود چگونه شارع مكرم آن مي توانست مفيد بودن و حيثيت ايصال به غيب را در آن تضمين كند؟ شريعت از تجربه معنوي نبي نشأت مي گيرد و بنابراين وجود طريقت اصلاً امري بديهي و مسلم و طبيعي است و هيچ جاي سؤال نيست. هر جا كه دين است لامحاله عرفان، يعني حضور و تجربه معنوي هم هست. علاقه به عرفان كاملاً طبيعي است و نياز به تبيين عقلي ندارد. كسي كه با عرفان و تصوف مخالف است مثل اين است كه بگويد من با آفتاب و باد و باران مخالفم.

* يعني شما اعتقاد داريد شريعت زير مجموعه طريقت است؟

در كتب عرفان نظري آمده است كه: «مبدأ ولايت غير نبي نبوت است و مبدأ نبوت نبي(ص) ولايت» يعني در مورد شخص نبي ابتدا ولايت، يعني قيام العبد بالرب و احوال حضور و تجربه عرفاني است كه خود موجب ظهور شريعت مي شود. اما براي ما شريعت اول است. چنانچه در قرآن كريم خداوند مي فرمايد: «[اي محمد] بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروي كنيد.» حال اگر خيال و نيت خود را در اعمال شرعي تصحيح كنيم به طريقت مي رسيم كه باطن شريعت است. اين تصحيح خيال و نيت از اركان عرفان است تا آنجا كه عارف بزرگ جنيد بغدادي آن را حقيقت تصوف دانسته است. بنابراين، از آنجا كه مبدأ نبوت نبي(ص) ولايت و سير و سلوك معنوي اوست و همين تجربه معنوي است كه چون احكام آن بر پيكر مبارك او سريان پيدا مي كند، احكام شرعي و عبادات و معاملات پديد مي آيد؛ مي توانيم بگوييم كه شريعت ظهور احكام مربوط به تن و مناسبات اجتماعي افراد است، از ناحيه روح و قلب و صدر مبارك نبي(ص)، بنابر سلوك معنوي و طي مدارجي كه قبلاً داشته. در واقع شريعت ضامن رابطه ميان بنده و خدا و حافظ مناسبات اجتماعي ميان افراد است و اين فرع بر حضور و سلوك معنوي است كه نبي(ص) داشته است؛ چون اگر اين سلوك معنوي نبود، آداب ظاهر نيز به وجود نمي آمد و مبناي لازم را نداشت. بنابراين وجود شريعت نيز، همانند طريقت، يك امر كاملاً طبيعي است و مخالفت با طريقت عين مخالفت با شريعت است؛ زيرا اين هردو در واقع دو صفت و دو حالت يك چيز هستند و هر دو طبيعي و مسلم اند.

* پس آن تفاوتي كه بين شريعت و طريقت است چه طور موجه مي شود؟

طريقت راه بنده به سوي خداست و شريعت ظهور احكام و مناسك و عبادات مناسب با اين راه. يعني دو چيز نيست، يك چيز است. تفكيك ميان شريعت و طريقت و حقيقت به تفكيك ميان اسلام، ايمان و احسان باز مي گردد.

* توسط چه كساني چنين تفكيكي صورت گرفته است؟

اصل اين تفكيك در همان صدر اسلام در فرمايشات نبوي آمده است. اگر به اين روايت معروف توجه كنيم كه پيامبر(ص) فرموده است: «الشريعه اقوالي و الطريقه افعالي والحقيقه احوالي» مطلب قدري روشن مي شود. سخن اينجاست كه در ميان مسلمين از همان صدر اسلام كساني بودند كه علاوه بر اين كه به ادب شرعي مؤدب بودند مشكلات و دغدغه هاي ديگري هم داشتند. اولاً مي ديدند كه عمل به شريعت براي آدمي در مواردي به نحوي مكر و غرور پيش مي آورد. آنها با وجود عبادات و تدين تمام مي فهميدند كه دلشان صاف نيست و از اخلاص و تقوا به دورند و با اين كه مي دانستند كمال نماز به حضور قلب است كه (لاصلوه الابحضور القلب) مي ديدند كه در نماز حضور قلب ندارند، مي پرسيدند پاكي وتقوا و حضور قلب را چگونه بايد به دست آورد؟ اين دسته به خصوص مي ديدند كه خود پيامبر اكرم(ص)مقصود از بعثت خود را تتميم و تكميل مكارم اخلاق دانسته است. اين ها مي پرسيدند چگونه مي توان به اخلاق نيكو، به صدق و اخلاص و پاكي نيت و درستي خيال دست يافت؟براي عد ه اي دغدغه ها و پرسش هاي ديگري نيز در كار بود. پرسش از اين كه من كه هستم؟ از كجا آمده ام و به كجا مي روم؟ اينها حديث پيامبر(ص) را در نظر داشتند كه «خدا رحمت كند آن كه بداند از كجاست، در كجاست و به سوي كجاست؟» با خود مي گفتند: چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش؟ از طرفي ديگر بعضي مسلمين به دنبال اين بودند كه زهد پيشه كنند، اما چگونه؟ كساني نيز در وجود معصومين(ع) وجه ديگري يافته بودند كه كار دينداريشان به عشق و عاشقي كشيده شده بود. همچنين به مرداني برخورد كرده بودند كه راهيابي به ساحت معنوي معصومين را نشان مي دادند و به حكم طبيعت بشري مهر و علاقه و حتي عشقي ميان آنها پديد آمده بود. اينها مي خواستند عاشقانه دين ورزي كنند، اما چگونه؟ اينها در طلب «جنه اللقاء» بودند؛ اما لقاء رب چگونه حاصل مي شود؟ كساني نيز به دنبال اين بودند كه حقيقت آيات قرآني را بفهمند. خود قرآن كريم آنها را توصيه به تفكر و انديشه در خلقت آسمانها و زمين كرده بود.
تصديق مي فرماييد كه هيچ يك از اين مسائل جزو آداب ظاهر و مناسك دين نيست. به هر حال كساني كه در خود اين صفا و پاكي را نمي ديدند و در صدد تهذيب قلب و درست كردن نيت وخيال برآمده بودند، كساني كه مي خواستند از طريق تفكر در آفاق و انفس به بيرون اين پرده رفته و رو به جانب حق بياورند. كساني كه مردي نوراني را يافته بودند و كار دينداريشان به عشق و عاشقي و مريدي و مرادي كشيده شده بود، جملگي چيزي مي طلبيدند كه فراتر از صرف عمل به احكام بود و فقه تنها نمي توانست متكفل حل و رفع آنها باشد. زيرا در تاريخ اسلام فقه صرفاً بيان احكام شريعت مطهر را بر عهده گرفته است و مسائل اعتقادي و مباحث فكري و يا آنچه به سلوك معنوي مربوط مي شود، مقتدا و ملجأ ديگري را هم مي طلبيده است. مجموعه اين دغدغه ها و پرسش ها افراد را به طرف مباحث معنوي كشاند و موجب شد اين افراد علاوه بر عمل به شريعت و تدين كامل چيزي ديگر نيز بجويند. آنها چون به دنبال بواطن آيات و راه معنوي و اكسيري براي زدودن آلودگي هاي نفس و در يك كلام علم بالله كه عين نورانيت قلب است كه «العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء» و نه فقط علم به احكام الله برآمدند، ديدند كه در اين قبيل مباحث كه جملگي به علم بالله و نورانيت دل مربوط مي شود، پيامبر(ص) مي فرمايد كه بايد از باب معنويت علي(ع) وارد شويد. «انا مدينه العلم و علي بابها». يعني بايد به وجهه ولايت من كه در علي(ع) ظهور و بروز يافته است، متمسك شويد. اين در عين حال مشخص كننده طريق آينده شيعيان -كه از همان ابتدا در طلب ولايت و نورانيت دل بودند- نيز بود. اينجاست كه دست هايي از اصحاب به جانب اين مباحث رفتند و بدين گونه طايفه اي از اصحاب پديد آمدند كه در عين تشرع و تدين كامل پرواي مسائل قلبي و تهذيب دل داشته و در آيات الهي تفكر مي كردند و خداوند را نه از روي طمع بهشت يا ترس از دوزخ، بلكه براي رسيدن به لقاي او عاشقانه مي پرستيدند. اين طايفه در ابتدا به صورت زهاد اوليه جلوه گر شدند.

* مبحث بعدي رهبانيت است. آيا آن رهبانيتي كه پيامبر(ص) منع مي كند در عرفان ما وجود ندارد؟

رهبانيت درعرفان بعضي اديان چون مسيحيت هست اما در عرفان ما نه.
البته بعضي ها حالشان اقتضا مي كرده كه براي مدتي محدود طبق دستور به اين كار دست مي زده اند. اما موقت بوده است. خود پيامبر(ص) هم در احوال بعثت اين شيوه را به كار مي گرفته وليكن هميشگي و دائمي نبوده است. بنابراين، فقط به صورت كوتاه و به دستور و برطبق احوال شخص عزلت و دوري پيش مي آيد. اما از اين موارد خاص و نادر كه بگذريم رهروان عرفان در طريق حق بيشتر اوقات خود را به عنوان يك شهروند به وظايف اجتماعي و خانوادگي و شغلي قيام مي كردند. به طور كلي ترك دنيا در عرفان ترك غفلت از خداست و نه ترك وظايف اجتماعي.
«چيست دنيا از خدا غافل شدن
ني قماش و نقره و فرزند و زن»
يعني سالك درعين حال كه بر وظايف شهروندي و اجتماعي اش قيام مي كند، از خدا غافل نمي شود.

* پس فرق تصوف و عرفان چيست؟

تمايز تصوف از عرفان، تمايز جديدي در تاريخ اسلام است. قبلاً عارف همان صوفي بود و صوفي همان عارف. مرحوم مطهري دركتاب «تماشاگه راز» مي فرمايند: نبايد بين صوفي و عارف تفكيك كنيم، بلكه وقتي نظر معطوف به نقش و نظام معرفت است، تعبير عارف رساتر است. اما وقتي نظر بر نظام اجتماعي رايج ميان عرفاست ازجمله حلقه هاي ذكر و آداب و رسوم طريق، بهتر است تعبير تصوف به كار رود. به طور كلي، يكي بودن عرفان و تصوف يك امر صرفاً اعتقادي و نظري نيست، بلكه يك مسأله تاريخي نيز هست. تاريخ گواهي مي دهدكه طايفه اي از مسلمين كه گرد اين گونه معرفت قلبي گشته اند و درصدد تهذيب قلب برآمده اند صوفيه بوده اند. متكلمين، فلاسفه و حكماي مشاع و اشراق اين راه را نرفته اند. تنها گروه به گواهي تاريخ صوفيه بوده اند. معرفت قلبي و تهذيب قلب به تصديق هر عاقلي اساس دين و دينداري است و به طور طبيعي و فارغ از ميل و اراده ما در تاريخ اسلام عد ه اي را به خود جلب كرده است. درست همان گونه كه روشني شمع ، پروانه را به سوي خود كشانيده است.

* درطول تقريباً ۱۴۰۰ سال عرفان در ايران، امروزه اين گفتمان عرفاني پرقدمت چه حاصلي براي ما داشته است؟

همه آن چه داريم از عرفان است. در طول تاريخ هرچيزي كه به دست آورده ايم در جنب عرفان بوده است. پيوندي محكم ميان هنر هاي ايران و عرفان هست. موسيقي، نقاشي، ادب و معماري ما با عرفان رابطه اي عميق داشته است. همينطور است علم تفسير و فلسفه ما. زبان فارسي در آثار عرفايي چون سنايي و عطار و سعدي و مولوي و حافظ و جامي به اوج قدرت و شكوفايي خود رسيده است. در هيچ زباني معاني عرفاني آن گونه كه در زبان فارسي به ظهور رسيد، به ظهور نرسيده است. ما از غني ترين اقوام معنوي عالم هستيم. اگر به عز و رفعت مقام عرفاني خود واقف شويم آن گاه مي بينيم كه از جنبه معنوي از هيچ قومي كمتر نيستيم؛ بلكه در صدر مراتب معنويت هستيم.

* چگونه عرفان اسلامي به اين درجه از قوت رسيد؟

اديان از حيث مظهريت حقيقت تفاوت دارند. وجهه عرفاني دين موسي (ع) از دين عيسي (ع) كمتر است. دين يهود بيشتر متوجه ظاهر است و دين عيسي(ع)متوجه باطن. اما اسلام جامع هر دو است. خداوند مي فرمايد: «هو الاول والآخر والظاهر والباطن» در اسلام دو استوانه بزرگ و قوي پديد مي آيد و بين دو جنبه موسوي و عيسوي جمع مي شود. از يك طرف عرفان و معنويت كه عرفاي اسلام آن را بسط و نضج دادند و از طرف ديگر فقه و شريعت اسلام كه فقيهان آن را رشد داده و ترويج كردند و بازگشت هر دو به كتاب و سنت است.

* پس عرفان حاصل سرخوردگي و خلأ و شكاف در اجتماع نيست؟

هرگز! عرفان بنياد تكويني و اصل هستي شناختي يك قوم است. اساس هستي يك قوم است. البته در زمان هايي كه اوضاع دگرگون مي شود و عسرت زمانه و مضيقه ها پيدا مي شود طبيعي است كه از لحاظ اجتماعي گرايش مردم به عرفان بيشتر بشود؛ اما اين جنبه علت و معلولي ندارد كه بگوييم علت رويكرد هاي عرفاني عسرت و فتوري است كه در جامعه پديد مي آيد. عرفان اساسي تر و بنيادي تر از اينهاست و مبناي هستي شناختي و تكويني دارد.

* نظر شما در خصوص جنبه اپيدمي يافتن عرفان در جامعه چيست؟

آنچه كه فعلاً در همه عالم از متون و مباحث عرفاني آموزش داده مي شود علاوه بر جهات ديني جهات اجتماعي نيز دارد و مي تواند موضوع يك تحقيق جامعه شناسانه باشد. از مسائل اساسي امروز اقبال جوانان به صورت هاي مختلف عرفان است. اما خوشبختانه در عين حال روزگار ما روزگار اقبال جوانان به عرفان حقيقي اسلامي هم هست. عرفان حقيقي اسلامي، عرفان شيعي است و جوانان به اين نكته وقوف پيدا كرده اند. آنها به تدريج متوجه هويت خودي شده اند و تشنه معنويت اند. آنها غالباً از شريعت رويگردان نيستند. در يك كلام، هر كس از شريعت رو بر مي گرداند طالب عرفان و مرد طريقت نيست. شريعت و طريقت با هم، هم عنان اند.

* چرا جنبه هاي شهودي و شطحي عرفان اين همه در ادبيات امروز رواج پيدا كرده است؟

در بعضي از آثار عرفاني جنبه هاي سكر معنوي و غلبه احوال بيشتر است. اما بعضي ديگر متوجه صحو و تعليم سالكين و علم عرفان است. از دسته اول ديوان شمس را مي توان مثال زد و از دسته دوم مثنوي معنوي را. امروزه آثار مسجع موزون سكرآميز و آهنگين چون تناسب بيشتري با موسيقي دارد بيشتر مطرح مي شود.

* رابطه عرفان و لذت را چطور مي بينيد؟

عرفان طريق التذاذ روحي و بهره مندي و تمتع معنوي است. اين البته با التذاذ و تمتع متعارف فرق دارد. مسرت و بهجت حقيقي است. سرور و ابتهاج عرفاني همه لذت ها و آمال دنيوي را از چشم مي اندازد. اگر كسي با عرفان آشنا نباشد از سرور و ابتهاج به كلي بي بهره و از خوشي حقيقي كاملاً به دور است.


* تعبير و تعريف خود شما از عرفان چيست؟

عرفان از ريشه عرف و به معني شناخت است و در واقع، طريق رسيدن به معرفت الله جل جلاله و اسما و صفات اوست. البته نه با روش استدلال عقلي، بلكه با سلوك قلبي. اما اين بدين معنا نيست كه عرفا با عقل مخالفند. تعريض هايي كه در سخن بعضي عرفا درباره عقل هست به فراگذاشتن عقل از حدود خود برمي گردد و نه به عقل در ذات و ماهيت آن.

* چگونه است كه بسياري از روشنفكرها دليل عقب ماندگي جوامع شرقي را عرفان مي دانند؟

روشنفكر هاي ما معمولاً نه عرفان را مي شناسند و نه فلسفه غرب و نه حكمت شرق را. معلوم نيست متعلق به كدام سرزمين و سنت اند.
عرفان بازشدن و انفتاح طريق تفكر است. عرفان با توانمندي و نشاط همراه است و شخص را پويا و فعال مي كند. اگر قومي به عرفان الهي التفات كند و علاقه بورزد انبساط پيدا مي كند. البته در طول تاريخ صورت هاي منحط عرفان هم ظهور كرده است. صورت منحط يك فكر يا مكتب فقط يك بحث ديني نيست و جهات جامعه شناسانه نيز دارد. در واقع علماي جامعه شناس هستند كه بايد علل و چگونگي انحطاط يك عقيده و فكري كه در اصل صحيح بوده را روشن كنند.


* نسبت عرفان با عقل چيست؟

قبلاً عرض كرديم كه عرفان حقيقي با عقل مخالف نيست. عرفا معتقدندكه عقل وديعه اي است الهي براي پي بردن به حقايق و براي تنظيم مناسبات دنيوي آدمي. همه مشكل اينجاست كه عقل پا را از حيطه خود فراتر مي گذارد و مي خواهد وارد ساحات ديگري شود كه از بنيان عقلي نيستند.

«عقل مي خواست كزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد»
عقل در مرتبه خود خوب است؛ زيرا چيزي است كه خدا با آن عبادت مي شود و بهشت با آن به دست مي آيد. تعريض هاي عرفا به عقل به تجاوز عقل از حدود خود باز مي گردد؛ نه اين كه صرف عقل را بد بدانند.

* منظورتان از تجاوز عقل از حدود خود چيست؟

عقل در معارف اسلام معاني مختلف دارد. از عقل كل بگيريد كه اول ما خلق الله است تا عقل جزو دنيا بين ما. آنچه درباره تجاوز عقل از حدود خود گفتيم مربوط به همين عقل جزو است. فرض كنيد مي خواهيم، شهروند خوبي باشيم؛ عقل به ما مي گويد چگونه. مي خواهيم پدر خوبي باشيم عقل به ما مي گويد چگونه. همه چيز را عقل به ما نشان مي دهد. عقل چراغي است كه با آن راه را از چاه تشخيص مي دهيم. اما اگر بخواهيم اسرار نخستين و آخرين را نيز با عقل بفهميم، آن جا ديگر عقل نمي تواند سر اين سراپرده را به ما بگويد. عرفا حرفشان اين است نه اين كه از بنياد با عقل مخالف باشند. تمام مثنوي مولوي بحث عقل است. در عرفان اصيل عقل در مرتبه خود معتبر است. اما عقل وقتي مي خواهد حقايق عاشقانه و اسرار و رموز ميان عاشق و معشوق را دريابد ديگر كم مي آورد.


»دل چو از پير خرد نقل معاني مي كرد
عشق مي گفت به شرح آنچه بر او مشكل بود» 

مرتبه و حوزه هركدام را بايد در نظر گرفت. امروزه اين مسائل به شيوه نادرستي در جامعه مطرح مي شود و صورت اپيدمي نيز پيدا كرده است. اما نظر اصلي عرفا چيز ديگري است.
بار ديگر تكرار و خلاصه كنم. همه عرفان عمل و شكوفايي و نشاط است .

» به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست«

عرفان دميده شدن روح سرور و عشق و بهجت در قلوب آدميان است و در شرايط عادي، معمولاً هيچ مناسبتي با عزلت و گوشه نشيني و عقل ستيزي ندارد.

* اگر عرفان بسط و شكوفايي و نشاط است پس چرا ما كه بالاترين عرفان را داريم از قافله تمدن عقب مانده ايم؟

نيك اگر بنگريم، علت عقب ماندگي ما اين است كه در طول تاريخ عرفا را گوشه اي نشانده و خود را از بينش و بصيرت آنها محروم كرده و از آنهادر رفع مشكلات كمك نگرفته ايم.

* وضعيت امروزين عرفان را در ايران چطور مي بينيد؟

فيض الهي هيچگاه تعطيل نمي شود. «پس به هر دوري وليي قائم است/ آزمايش تا قيامت دائم است». گفتيم كه هم عرفان اصيل داريم و هم غيراصيل. به همين جهت فرموده اند:
«اي بسا ابليس آدم رو كه هست
پس به هر دستي نبايد داد دست».
اما اين نبايد مبناي يك شبه استدلال ناجوانمردانه قرار بگيرد و بگويند راه را از چاه نمي شود تشخيص داد و بايد از اصل عرفان صرف نظر كرد. امروزه انتخاب يك كتاب خوب هم بسيار مشكل است؛ بايد تحقيق كرد. اگر يك مدرسه خوب را بخواهيم پيدا كنيم بايد بپرسيم و تحقيق كنيم تا معلوم شود. البته در مثل مناقشه نيست. شما تصور مي كنيد امروز عسل كاملاً خالص كه شهد طبيعي گل ها و گياهان است ريشه كن شده و ديگر پيدا نمي شود؟ چرا هست. بايد بگرديم و بجوييم تا بيابيم. منتهي چنين نيست كه سر هر كوي و برزن ريخته باشند. عرفان هم بلاتشبيه همين طور است. در اينجا آوردن نقل قولي از مرحوم آقاي حاج ملاسلطان محمد عليشاه صاحب تفسير جليل بيان السعاده بسيار مفيد فايده است- تفسير معروف بيان السعاده، همان تفسيري است كه بسيار مورد علاقه امام خميني قدس سره بود و گهگاه در مباحث شان بدان اشاره مي فرمودند ـ حضرت آقاي سلطان عليشاه رحمة الله عليه در اوايل كتاب سعادت نامه فرموده اند:
» و ادعا كنندگان بسيار كه هر يك به روشي گرفتار و طريقه ديگران را انكار دارند و تمامي حق نباشند، زيرا كه لازم آيد كه تمامي باطل باشند و باطل نباشند كه لازم آيد حقي نباشد. پس حق هست و باطل نيز هست و حق يكي است و باقي باطل كه امت مرحومه هفتاد و سه فرقه شدند و يك فرقه ناجي و باقي هالك اند«.
و اصلاً سِرّ اين كه باطل هست اين است كه حقي در ميان است. سر اين كه دروغ هست اين است كه راست وجود دارد والاباطل و دروغ معني نمي داشت. بنابراين شخص بايد بجويد و تحقيق كند و از خدا بخواهد تا طريق به سوي خود را بر او معلوم كند.

* كاش راهش را واضح تر توضيح مي داديد؟

طريقه عرفان حقيقي مخالفتي با شريعت مقدس ندارد. در عرفان، عمل به شريعت و تشرع از اركان اصلي است. ركن ديگر موافقت با قرآن مجيد و روايات صحيح است. ركن ديگر اين است كه بايستي سلسله نص صحيح جاري باشد. نص صحيح ما را رجوع مي دهد به نص صحيح سابق؛ و همين طور مي رود تا به شخص پيامبر اكرم(ص) برسد. پس يكي تشرع و پايبندي به احكام دين و ديگر موافقت با آيات قرآني و روايات صحيح و ديگر نص صحيح ما را در شناخت طريقه حقيقي عرفان كمك مي كند. البته بعداً شخص، آثار معنوي نيز در وجود خود مي يابد و مطمئن مي شود.


* دوري از عرفان براي يك جامعه چه عواقبي مي تواند داشته باشد؟

دوري از عرفان شبيه دوري ماهي از آب است و نتيجه آن مردگي خواهد بود. درواقع همه سرمايه يك قوم، اصل حيات يك قوم، عرفان آن قوم است.

* گرايش امروز بشر به عرفان را چگونه مي توان توجيه كرد؟

واقعيت اين است كه امروزه در كل عالم يك گرايش عميق به مسائل معنوي و عرفاني پيدا شده است، اميدواريم اين واقعيت بسط و تداوم پيدا كند و آدمي به شرافت دين و دينداري و تهذيب دل و به منزلت تفكر معنوي بيشتر التفات پيدا بكند.

در پايان همه سخن را در يك جمله خلاصه كنم و آن اين كه:

«مگر به روي دلاراي يار ما ور ني
به هيچ وجه دگر كار بر نمي آيد»
 -------------------------------------------------------------------------------------------
«روزنامه ايران: شماره 3755 - 15/7/86 - صفحه 10 (فرهنگ و انديشه)» 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

جلسه هشتم: کَرْمَه - Karma

بسم الله الرحمن الرحیم



سخن در آیین بودا بود و سخن به کَرْمَه کشیده شده بود. بنده بِنا داشتم که امروز درباره اون چیزی که در آیین بودا میگویند «جان بودایی» یا «جوهر بودایی» مطالبی رو عرض بکنم. ولی حین آماده کردن مطلب، مطالبی از مثنوی مولوی؛ کتاب بزرگ این شیخ بزرگوار به ذهنم رسید که دیدم که به کَرْمَه یعنی بحث قبلی ما در هفته گذشته و هفته قبل از اون در جلسه گذشته و جلسه قبل از اون ارتباط پیدا میکنه. دیدم که تطبیق مناسبی است میان آنچه بوداییان میگویند و آنچه که مولوی فرموده است. البته مطالب مولوی چنانکه در موارد دیگه سطحش بسیار بالاتره، در واقع قابل قیاس نیست؛ یعنی مقام مولوی با مقام  بودا، با مقام در واقع آن حضرت، حضرت بودا؛ قابل قیاس نیست. من شخصا، نمیدانم درست میپندارم یا نه؛ ولی مطالب مولوی رو در چنان اوجی میبینم که خیلی خیلی از مطالب بودا بالاتره. 

به هر حال سخن در کَرْمَه بود و گفتیم که کَرْمَه کاره و اصلا از لحاظ لفظ، لفظ کَرْمَه با کار فارسی ارتباط داره. کَرْمَه کاریست که هر کس طوعاً یعنی از روی شوق و آرزومندی انجام میدهد. هرکسی در این عالم کاری رو از روی طوع شوق و آرزومندی انجام میدهد. در منازل السائرین جناب خواجه عبدالله انصاری در تعریف اراده جمله ای آورده است. ابتدا عرض کنم که بودا فرموده که: مقصود من از کَرْمَه اراده است Ketana یعنی اراده. از اراده است که عمل سرمیزنه؛ یعنی چیزی بر تن بر زبان و بر جان جاری میشه بر دل جاری میشه. 

به همین جهت مراقبت از این سه تا اونچه که بر تن جاری میشه، اونچه که بر لسان جاری میشه، و آنچه که بر دل جاری میشه؛ فوق العاده مهمه. و عرض کردم که در مقام تطبیق ما میتوانیم به حدیث معروف «لا يستقيم ايمان احد حتي يستقيم له قلبه» اشاره بکنیم که ایمان هیچکس به استقامت نمیاد مگر اینکه دلش مستقیم بشه، و دلش مستقیم نمیشه مگر اینکه زبانش و زبانش به استقات نمیاد مگر اینکه عملش کاملا قابل تطبیقه. به هر حال بودا فرموده که مقصود من از  کَرْمَه اراده است. اونوقت جناب خواجه عبدالله درباره اراده در کتاب منازل السائرین فرموده است که: اراده اجابت دعوتهای حقیقت است با آرزومندی. (با آرزومندی ترجمۀ طوعا هست یعنی از روی کره و اکراه نه؛ بلکه از روی طوع و شوق و آرزومندی، هر کس چیزی رو طوعا شوقا و از روی آرزومندی طلب میکنه در عالم.) یعنی هر کس اجابت میکنه فراخوان الهی رو، خداوند هر کسی رو فرا میخواند. (که البته فراخواندن الهی توسط فراخواندن ولی اوست، ولی الله همه آدمیان رو فراخوانده است و ماقبول کردیم) هر کس به کاری ایستاده.
هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند

بنابر این کَرْمَه اراده است هر آدمی ای یک کَرْمَه است. هر آدمی ای یک اراده است. یعنی هر آدمی ای بیش از آنچه که مجموعۀ نظریاتی باشه تئوریهایی باشه دربارۀ این چیز و آن چیز یک فعله، عرض کردم که در قرآن در مورد فرزند حضرت نوح میفرماید که: «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ» این یک عملی است که غیر صالح هست. پس آدمی عمله، آدمی کَرْمَه است؛ آدمی اراده است.

باز این جمله رو در کتاب صد میدان خواجه عبدالله ما میخوانیم که: هر آدمی ای آن کند که سزای اوست، و از هر کس آن آید که در اوست. بعد بلافاصله استناد میکنه اون بزرگوار به آیه قرآنی: «كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ» یعنی: هر کسی بر شاکله خودش عمل میکنه. سعید، سعادتمند؛ بر شاکله سعادت عمل میکنه. شقی کسی که اهل شقاوته بر شاکله شقاوت عمل میکنه.

«السعيد سعيد في بطن أمه، والشقي شقي في بطن أمه». خوب این یعنی چی؟ یعنی اینکه هر آدمی ای یک کَرْمَه است، یک اراده است و این کَرْمَه میراث اوست. این میراث، میراث ازلی اوست. یعنی چی؟ یعنی سعید، اون کسی که سعادتمنده نمیتونه شقاوت رو طوعا یعنی با شوق و آرزومندی طلب کنه، بهش نمیسازه؛ و شقی اون کسی که شقاوتمنده نمیتونه سعادت رو طوعا و با آرزومندی و شوق بخواهد و طلب کنه. این است معنی اینکه: سعید، سیعد است؛ سعادتمند، سعادتمند است و شقاوتمند، شقاوتمند است، بنابر این هر کسی رو به کاری فرا خواندند.

اینجا درباره  این مسئله است که ما به این ابیاتی که قبلا در مثنوی خوانده بودیم بر میخوریم که حد بدی و حد خوبی و حد خیر و حد شر مشخص شده، میفرمایند که:
هم‌چنین تاویل قد جف القلم

بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را

لایق آن هست تاثیر و جزا
یعنی کارمایی در کاره، تاثیر و جزایی در کاره، تاثیر و جزایی در کاره.


کژ روی جف القلم کژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم

عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم

خورد باده مست شد جف القلم
حال معنی آن بود جف القلم

نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر
بد رو هم از بدتر فرق نهادم، بنابر این نتیجه این قول ما تا اینجا این است که: هر آدمی ای یک کَرْمَه است یک اراده است و یک عزمه، هر کسی رو بهر کاری خواندند و این میراث اوست سعید سعید است فی بطن امه شقی شقی است فی بطن امه. سعید سعادتمند نمیتواند شقاوت رو طوعا طلب کنه از روی شوق. و شقی نمیتواند سعادت رو از روی طوع و رغبت طلب بکند.

اینجا در تطبیق ما به این اشعار بر میخوریم در کتاب بزرگ ملکوتی مولوی علیه الرحمة، میفرماید که:

سنت بد کز شه اول بزاد

این شه دیگر قدم در وی نهاد
هر که او بنهاد ناخوش سنتی

سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند

وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان

در وجود آید بود رویش بدان
رگ رگست این آب شیرین و آب شور

در خلایق می‌رود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب

آن چه میراثست اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری

شعله‌ها از گوهر پیغامبری
شعله‌ها با گوهران گردان بود

شعله آن جانب رود هم کان بود
هر که را با اختری پیوستگیست

مر ورا با اختر خود هم‌تگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب

میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خون‌ریزخو

جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران

که احتراق و نحس نبود اندر آن
راسخان در تاب انوار خدا

نی به هم پیوسته نی از هم جدا
هر که باشد طالع او زان نجوم

نفس او کفار سوزد در رجوم
نور غالب ایمن از نقص و غسق

درمیان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها

مقبلان بر داشته دامانها
و آن نثار نور را وا یافته

روی از غیر خدا برتافته
هر که را دامان عشقی نابده

زان نثار نور بی بهره شده
جزوها را رویها سوی کلست

بلبلان را عشق با روی گلست
رنگهای نیک از خم صفاست

رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف

لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا می‌رود

از همانجا کامد آنجا می‌رود
از سر کُه سیلهای تیزرو

وز تن ما جان عشق آمیز رو
 
-         التفات به میراث بکنید التفات بفرمایید نیکوان میراٍث دارند از خوش آب، خوش آبی به آنها دادند.
-         این که در وجود هر کسی چه نوری غالبه، غلبه با چیه.
-         اشاه هست به حدیث: «قلب المومن بين اصبعين من اصابع الرحمن» دل مومن بين دو انگشت از انگشتان الهی است که دو انگشت لطف و قهر است.


بنابر این دل هر کسی، بین دو انگشت خداست، دو انگشت لطف و قهر و به بیانی که شنیدید. بنابر این عرض کردیم که هر آدمی ای یک اراده است، یک کَرْمَه است، یک نیّت است، یک قصد است. لغت قصد در فارسی میشه آهنگ، بنابر این هر آدمی ای یک آهنگه؛ اتفاقا این آهنگ فقط به معنای قصد نیست، بلکه به معنی موسیقایی اش هم هست. در وجود هر کسی یه موسیقی برپاست. یا خوش آهنگی در وجود شخص است، یا بد آهنگی . این برمیگرده به اینکه اون دو انگشت رحمان کدام دو انگشت است، انگشت لطف است یا انگشت قهر است. قصد خوب، خوش آهنگیست؛ نیت خوب، خوش آهنگیست. قصد بد، بد آهنگی است؛ نیت بد، بد آهنگی است. اونوقت قصد که متوجه چیزی شد وقتی که ما قصد میکنیم، قصد ما به چیزی متوجه میشه و تمرکز پیدا میکنه، تبدیل میشه به همّت. پس همت همون قصد تمرکز یافته است. اینکه ما گاهی همّت میطلبیم، یعنی میطلبیم که این قصد ما جمع بشه در یک نقطه و از تفرقه نجات پیدا کنیم. اونوقت قصد که تحقق پیدا کرد مبدّل میشه به عزم، ما عزم میکنیم. عزم که کردیم، که قرآن میفرماید:« فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ» هنگامی که عزم کردید دیگه پس به خدا توکل بکن. 

وقتی که عزم میکنیم در واقع قصد ماست که تحقق پیدا کرده. تحقق قصد رو میگند عزم و عزم همون تصمیم است. بنابر این اگر بخواهیم مطلب رو یک بار دیگر خلاصه بکنیم هر آدمی ای یک کَرْمَه است. یک اراده است، یک قصده، یک نیّته، یک عزمه یک تصمیمه. قصد که میکنیم روی دلمون رو به جانب چیزی قرار میدیم روی می آوریم. پس هر آدمی ای روی آوری است. روی به عربی وجهه و وجه لغت توجّه رو میسازه، پس آدمی اصلا توجهه؛ نه به معنای روانشناسیش که Attention است. بلکه به معنای عرفانیش که یعنی هر آدمی ای روی به جانب چیزی داره، وجه او به جانب چیزیست، نظر او به جانب چیزیست. اصلا میتونیم بگیم هر آدمی ای نظره. اصلا میتونیم بگم هر آدمی ای چشم است، چشمیست بر دوخته، چشمیست برنهاده، مینگرد. این نگران بودن به دو معنا یکی به معنای نگریستن و یکی به همان معنایی که حالتی همراه با قبض و خوف و رهبت و هیبت، اصلا اصل وجود آدمی است. آدمی است و نگرانی، آدمی است و نظر، آدمی است که نظر دوخته. انتظار هم به همین معناست. انتظار هم از همین نظر است. حج هم که میگیم به همین معناست، چون حج هم که قصده. حج، اصلا حَجّه به عربی یعنی قَصَدَ، قصد کرد. زیارت هم به همین معناست. بنابر این اگر یک بار دیگر مطلب رو تکرار بکنیم:  آدمی یک کَرْمَه است، اراده است، قصدِ، عزمِ، وجهِ، رویِ، چشمِ، نظرِ

اونوقت از تصمیم و عزم و قصد است که کنش پدید میاد. و این  سخن بوداست که کَرْمَه بر تن و بر زبان و بر دل جاری میشه. وقتی که بر تن و زبان و دل جاری شد عمل پدید میاد Action  پدید میاد کنش پدید میاد. فعل پدید میاد عمل پدید میاد. پس میتوانیم بگیم که: آدمی عمله، آدمی هیچ چیز نیست جز عمل. آدمی کاریست که میکنه، هر آدمی همون کاریست که میکنه. و عمل هر کس کارمای اوست. و عمل هر کس میراث اوست. و عمل هر کس وحدت شخصی وجود او رو بیان میکنه.

زمینه عمل، زمینه کنش، آزدیست اختیار است. یعنی اگر آدمی عمل است حقیقت وجود آدمی عمل است، کنش است. این کنش یک کنش خاصی نیست که امروز مثلا این کار رو میکند فردا... اصلا حقیقت وجودش کنشه. کارماست، کاره. اگر چنین است اونوقت به این نتیجه میرسیم که یه مبنای تکوینی لازم داره کنش، اون مبنای تکوینی اختیاره. یعنی اگر کنش، یعنی اگر اختیار نبود اگر آزادی نبود، چطور ممکن بود که آدمی بتونه کنش باشه عمل باشه؟ فعل باشه؟ اینجاست که بار دیگر از مولوی کمک میگیریم: «اختیاری هست ما را بیگمان» اگر بخواهیم مطلب رو بار دیگر تکرار کنیم این بار میگیم که: هر آدمی ای کَرْمَه است، هر آدمی ای قصده، هر آدمی ای عمله، هر آدمی ای اختیاره، اختیار منم، من اختیارم.
اختیاری هست ما را بی‌گمان

حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز نگوید کس بیا

 از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر

یا بیا ای کور تو در من نگر
کس نگوید سنگ را دیر آمدی

یا که چوبا تو چرا بر من زدی
اختیاری هست در ظلم و ستم

من ازین شیطان و نفس این خواستم
سگ بخفته اختیارش گشته گم

چون شکنبه دید جنبانید دم
اسپ هم حو حو کند چون دید جو

چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار

هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس

شد دلاله آردت پیغام ویس
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد

اختیار خفته بگشاید نورد
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو

عرضه دارد می‌کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو

زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار

بهر تحریک عروق اختیار
می‌شود ز الهامها و وسوسه

اختیار خیر و شرت ده کسه
چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش

تو ببینی روی دلالۀ خویش
-         پس این اختیارها که ما داریم. اختیار میکنیم میل داریم، این دلاله است اینه که ما رو دلالت میکنه بسوی اسن کار و اون کار و این عمل و اون عمل.
-         همه فر شته ها از صبح تا ضب عرضه داری میکنند خیرها رو عرضه میکنند تا ببینند کی رغبت میکنه به خیر. کی رغبت میکنه؟ اونکه کارمای مناسب داره اونکه میراث مناسب داره، اونکه سعیده.
-         اختیار خیر و شرت ده کسه: و جای دیگر میفرماید که «در میان لشکر اویی بترس» این لشکری که عرضه داری میکنند خیر  شر رو برپا میدارند تا کی دلش به جانب چی رغبت پیدا بکنه.
-         اگر پرده غیب برخواست آدمی اونوقت میبینه که کی بوده او رو میخوانده، کی بوده که در وجودش رغبت ایجاد میکرده. کی بوده که در وجودش میل ایجاد میکرده میفهمه که سر منشاء عزمها و مقصدها و تصمیمهاش چی بوده. فکر میکرده خودش بوده، خودش بوده که اختیار داشته عزم کرده تصمیم گرفته این کارو کرده آن کارو کرده، اما پرده که برافتد میفهمد که کی بوده که او رو به این کارها وامیداشته. کی بوده که حب این کارها رو در دلش می افکنده.  

بنابر این سخن ما به اینجا رسید که آدمی اختیاره و همینجاست که آدمی رو از دیگر موجودات ممتاز میکنه، چون هیچ موجودی به این معنی اختیار نداره، هیچ موجودی از خودش برون نمیشه هیچ موجودی بسوی مقدورات خودش، خودش رو نمی افکنه. این اختیار بعضی حکما گفته اند یک ورطه ایست بی بنیاد. یک مغاکی است که اصلا در حد مفهوم نمیگنجه، یعنی به لفظ و عبارت در نمیاد. اختیار منم، شمایید، اما چیست اختیار؟ این رازه. به این راز کسی پی نمیبره. مگر اونها که رسیده اند مگر بزرگان، بزرگان به این راز میرسند. بزرگان بینا شدند به اینکه این اختیاری که در ماست چیه. والا در حد عقل و هوش متعارف ما قرار نمیگیره. به هر حال آدمی کنشه آدمی عمله اما این عمل به انجام ندادن و نکردن صورت ظاهر فعل نیست. نکته عجیبی است چه بسا که ما ظاهرا کاری نمیکنیم، گوشه ای نشستیم هیچ کار نمیکنیم نه دستمون به کاریست نه پامون به کاریست اما در فعلیم، در عملیم در کنشیم. یعنی چی؟ یعنی اختیار ما برقراره. این دو طریق به هر حال در مقابل ما هست. گفتیم که فرشتگان و دیوان عرضه داری میکنند، اما خودشون می گویند که ما زور و تحکم به کار نمیبریم، نشستیم ببینیم کی دعوت ما رو اجابت میکنه، کی دست قبول به ما میده، کی خودش طوعا رغبتا با شوق و رضا مندی و آرزومندی ما رو طلب میکنه. این است که میفرماید قرآن که: «وَ هَدَیناهُ نَجدَین» دو راه در پیش آدمی است.
 

این سو کشد با ناخوشان وان سو کشد سوی خوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها
این سرنوشت آدمی است که عین اختیاره، اما سخن این است که: ما در عین اینکه اختیاریم، در اختیار داشتن خودمون، اختیار نداریم. خیلی عجیبه، یعنی اختیار قَدَر ماست، اختیار را بر ما خواستند، اختیار تقدیر ماست. ما نمیتونیم کاری کنیم که اختیار نداشته باشیم. ما چه بخواهیم چه نخواهیم ما رو  اینگونه ساختند و همین است که نگرانی ما، همین است که سر منشاء خوف ما، همین است بار گرانی که بر دوش ما که این اختیار بدست ماست. اما گفتم این اختیار قدر ماست تقدیر ماست این است که باز از زبان آسمانی مولوی کمک میگیریم، میفرماید که: «اختیارات اختیارش هست کرد» اگر اختیار او نبود که ما اختیار پیدا نمیکردیم.


اختیارش اختیارت هست کرد

اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند

امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بی‌اختیار

هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی‌اختیاری صید را

تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد

اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند

بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود

وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی

هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار

ساجد اندر اختیارش بنده‌وار
چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند

اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی

بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

-         هر موجودی رو خدا با اختیاری که به او داده، کمندی در گردنش افکنده. پس اون کمندی که ما رو گرفتار کرده اختیارمونه، پس ما در دست اختیار خودمون گرفتاریم. ما در دست خودمون گرفتاریم، اختیاریم. ما در دست خودمون گرفتاریم، که جز اختیار چیزی نیستیم. اون کمندی که همه ما در اون گرفتاریم اختیار ماست.
-         نوی:  نوا.
پس چاره چیه؟ چاره اینه که بی اختیار بشیم، بی اختیار شدن یعنی نجات پیدا کردن از دست خود. این است که این سخن بودا که سخن بسیار عالی است که فرموده است: فقط اَرَهَتها Arhat)یعنی اونها که گذر کردند از این دریای اختیار؛ و فقط بوداها هستند که کَرْمَه ندارند. اونجاست که ما از زنجیرۀ عمل نجات پیدا کردیم فقط بزرگانند، فقط مشایخند که کَرْمَه ندارند، از اونها که بگذریم همه ما در دست خودمون، در دست اختیار، در دست عمل، در دست action ، در دست عزم، در دست قصد، در دست اراده و در یک کلام در دست کَرْمَه گرفتاریم. 

به آخر بحث داریم میرسیم که اگر چنین است، هیچ راهی نداریم هر که با او بود آزاده، هر که بی او بود گرفتار کَرْمَه است، یعنی گرفتار اختیاره یعنی اختیارش دست خودشه و بیچاره است. این است که باز مولوی زبان آسمانی خودش رو می گشاید، می فرماید که:
زین سبب پیغمبر با اجتهاد

نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست

ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنکه آزادت کند

بند رقیت ز پایت وا کند
چون به آزادی نبوت هادیست

 مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید

هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید
چون خدا اندر نیاید در عیان

نایب حق‌اند این پیغامبران
نی غلط گفتم که نایب با منوب

گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نی دو باشد تا توی صورت‌پرست

پیش او یک گشت کز صورت برست
  
-         آزادت کند: تو رو از Karma نجات بده منو از Karma نجات بده، منو از دست خودم و اختیار خودم نجات بده، منو بی اختیار بکنه.
-         خدا که در عیان نمیاد، دیده نمیشه.
-         نایب حق اند یعنی چی؟ یعنی خدا یکی اینهام دو تا، مثل مثلا یه رئیس شرکتی که اون مدیر شرکته یکی هم قائم مقامشه، خوب ایشون هست قائم مقامش هم هست وقتی که خودش هست قائم مقامش ساکته؛ آیا اینجوریه؟ اما نایب حق اند یعنی چی؟ میفرماید: «نی غلط گفتم که نایب با منوب» یعنی نایب با اون کسی که از طرف او نیابت داره؛ یعنی منوب. نایب با اون کسی که از طرف و نیابت داره «گر دو پنداری قبیح آید نه خوب» اگر اینها رو دو نفر پنداری قبیه. «نی دو باشد تا توی صورت‌پرست» این دویی از تو بر میخیزه از من برمیخیزه.« پیش او یک گشت کز صورت برست» بهمین جهت میفرماید که:

ما مفتخریم که گرد کعبه صدق، که در روزگار ما در این دیار است میگردیم گه گاهی و انشاالله که سلامت باشند، عمرشون به بلندای آفتاب دراز باشه. 



گر مرا دیدی خدا را دیده ای

گرد كعبۀ صدق بر گردیده ای
خدمت من طاعت و حمد خداست

تا نپنداری كه حق از من جداست
چشم، نیكو باز كن در من نگر

تا ببینی نور حق اندر بشر

و بالاخره سخن آخر اینکه ممکن است اشکالی مطرح بشه که اگر همه چیز در دست خداست اگر همهچیز دست بزرگانه اگر نجات ما دست بزرگانه اگر بخواهند اهل نجاتیم اگر نخواهند اهل شقاوتیم اگر همه چیز بدست اونهاست خوب این به جبر و به تعطیل نمیکشه؟ که شخص بگوید که خوب همه چیز که دست بزرگانه عمل من چیست؟ اینجاست که باز بار دیگر و در ختم مقال از قول آسمانی مولوی کمک میگیریم، اونجا که فرموده است:« قول بنده ايش شاء الله کان» اونجا که بنده میگه هر چی خدا بخواد همون میشه این «بهر آن نبود که تنبل کن در آن» این برای تنبلی و رکود نیست


بلکه تحریضست بر اخلاص و جد 

که در آن خدمت فزون شو مستعد
 حالا یعنی چی چطوری؟ مثالش اینه:

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد

کار کار تست برحسب مراد
اتفاقا بر عکسه؛ میفرماید که: اگر به من بگویند هر کاری بخوای دست خودته، اختیارت دست خودته، همه اختیارت دست خودته؛ اتفاقا اینجاست که تو میتونی بگی خوب اگه دست خودمه نمیخوام کار کنم، میخوام برم تنبلی کنم. اتفاقا اختیار با تنبلی میسازه:

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد

کار کار تست برحسب مراد
آنگهان تنبل کنی جایز بود

کانچه خواهی و آنچه گویی آن شود
چون همه چی دست خودته دیگه: میتونیم تنبلی بکنیم و بریم بگیم اینطور بشود، خوب میشود. آنطور بشود خوب میشود. اما « چون بگویند ایش شاء الله کان» وقتی که میگویند همه چی دست خداست و هر چه او بخواد میشه، حکم حکم اوست مطلق جاودان؛

پس چرا صد مرده اندر ورد او

بر نگردی بندگانه گرد او
خوب اگه همه چی دست اوست، چرا بنده او نمیشی؟!

گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر

خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود

تا بریزد بر سرت احسان و جود
مگه این نیست وقتی که میگویند ایشون وزیرند، همه کار دست ایشونه؛ خوب ما میریم با ایشون طرح میریزیم دور ایشون؛ بالاخره از ایشون یه چیزی به ما برسه. یا گریزی؟ کدوم کارو میکنیم ما؟ میری به او میچسبی، یا گریزی از وزیر و قصر او؟ این نباشد جست و جوی نصر او. اگر یاری او رو میخوای که از او فرار نمیکنی.

باژگونه زین سخن کاهل شدی

منعکس ادراک و خاطر آمدی
اشتباه ما فهمیدیم، فکر کردیم که تذکر جباریت الهی (جبر را نمیگیم) این که سر و کار ما با جبار مطلق است، ما رو به تنبلی میکشونه و ما باید تنبلی بکنیم؛ نه ما اشتباه فهمیدیم.

امر امر آن فلان خواجه‌ست هین

چیست یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست

کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین

یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد

تا شوی نامه سیاه و روی زود
خوب ملاحظه میکنید که آنچه که بودا فرموده، گویی که سخن الکنی است، بسط پیدا نکرده جوانبش باز نشده، اما در لسان واقعا آسمانی مولوی این شیخ بزرگوار مطلب به نهایت درجه باز میشه، تفصیل پیدا میکنه و آشکار میشه.

والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه هشتم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»