برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

جلسه دهم: توهم من و حقیقت من - Skandhas


بسم الله الرحمن الرحیم

همونطور که مستحضر هستید دو سه جلسه ایست دربارۀ کَرْمَه نزد بودایی ها سخن میگوییم. گفتیم که کَرْمَه در حقیقت عمله و کاره و هر آدمی ای از دیدگاه بودایی ها یک کَرْمَه است، یک فعله یک اراده است یک عزمِ یک قصدِ یک تصمیمِ و این عزم و قصد میراث اوست. هر کسی با این میراث به این عالم میاد. این عزم و قصد و فعل و اراده خود ماست. هر کدام از ما هستیم که کَرْمَه هستیم. اینجا سوالی که پیش میاد اینه که اصلا خود ما چیه؟ من ما چیه؟ من کیم؟ خود من چیه، یا کیه؟

از لحاظ لفظی در آیین بودا خود رو تعبیر میکنند به Atta (پالی) [Ātman (سانسکریت)] Atta یعنی خود. این خود کیه؟ از اون تعبیر میکنیم به من، به شخصیت به فردیت. نکته وقتی پیچیده میشه که ما میبینیم که در گفتار بزرگان، بزرگان خودمون و عرفای سابق دو تعبیر درباره خود هست از طرفی یک خود است که باید از او گذشت. باید اون رو نیست کرد. و یک خودی است که حقیقت ماست وجود ماست و هر چه دارم از اوست. مثلا به این ابیاتی که میخونم التفات بفرمایید، میفرمایند که:

مانع راه تو هم هستی توست

نیست شو تا ره به خود یابی درست
پس چیه؟ پس از طرفی من حجابم، من خود مانعم؛ و از طرف دیگر باید نیست بشم تا به خودم برسم، به خودم ره پیدا کنم. این چه حکایتی است؟ که خود من هم حجابه هم اصل مایه و سرمایه ماست. یه جا حافظ میفرماید که:
نبندی زان میان طرفی کمر وار

اگر خود را ببینی در میانه
خود در میانه نباید باشه. یا به این بیت عراقی التفات بفرمایید، میفرماید که:
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام

در همه عالم ورا بودی نبودی کاشکی
ای کاش که عراقی نبود در میان. پس من ما کیه؟ خود ما چیه؟ من کیم؟ در این تعبیری که از شمس مغربی یادداشت کرده ام،  زیباتر بیان شده؛ میفرماید که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی

بی مغربی مشارق انوار گشته ای
مغربی که در میانه مغربه، یعنی مرتبه ایست که خورشید حقیقت غروب کرده. و بی مغربی مشارق انواره یعنی اونجاست که شروق و طلوع انوار حقیقته. پس پیداست که یه شرق و غربی در عالم هست غیر از شرق و غرب جغرافیایی و غیر از شرق و غرب سیاسی، ناظر به همین ابیات، ناظر به همین شرق و غرب است؛ آنچه که مولوی میفرماید:
حس خفاشت سوی مغرب دوان

حس درپاشت سوی مشرق روان
پس دو دسته حس داریم، حس خفاش، چون خفاش بیناییش کمه تقریبا کوره؛  و «حس درپاشت سوی مشرق روان».
پنج حسی هست جز این پنج حس

آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد

حس جان از آفتابی می‌چرد
بنابر این معلوم میشه که "من" که ظهور میکنم مغرب میشه، و من که از میان بر میخیزم مشرق میشه. پس اون چیزی که مانع شروق و طلوع نوره منم. خوب من کیم؟ خود من چیه؟ از طرف دیگر من فقط حجاب نیستم، عرض کردم همه هستی و سرمایه هر کسی خود اوست، خویشتن اوست. همه سرمایه سیب همون سیبه، همه سرمایه چوب همون چوبه، خوب همه سرمایه منم؛ خوب منم! خوب من کیم؟میفرمایند:
تو به معنی جان جمله عالمی

جمله عالم خود تویی بنگر دمی
پس این نیست که ما بگیم فقط حجابیم؛ از طرفی جان جمله عالم حقیقت وجود ماست.
تو به معنی جان جمله عالمی

جمله عالم خود تویی بنگر دمی
بنابر این اگر بخواهیم خلاصه کنیم باید بگیم که تنها گرفتاری و تنها حجاب و تنها مصیبت ما خود ماست، خودمونیم. و تنها راه و تنها سرمایه و تنها مایه ای که داریم هم خودمونیم. خودمونیم که مصیبت خودمونیم و خودمونیم که مایه اوج و ترقی و کامیابی خودمونیم. که میفرماید که: «گر طالب خود شوی بدانی». این بیت اثیری لاهیجی، یعنی ملا محمد لاهیجی که شارح گلشن رازه هم بیت خوبیه؛ میفرماید که:
جهان را پر ز خود بینیم آن دم

که از قید اثیری ما برآییم
اثیری تخلص شاعرانه است، آن زمان که از قید اثیری برآییم جهان رو پر از خود میینیم. خوب مطلب چیه؟ دو تا خوده؟ ما دو نفریم؟ دو تا خود داریم؟ این من چگونه پدید میاد؟ اصلا من کیم؟ نظر بودا، نظر آن حضرت در این خصوص چه بوده است؟

در کتابهای اولیه بودایی که به زبان پالی نوشته شده آمده است که چیزهایی را که آمیزش آنها با همدیگه، جمع شدن آنها با همدیگه شخص رو به این پندار میکشاند که دارای شخصیت فردیست یعنی دارای منه، دارای هویت فردی است؛ در پنج گروه آوردند. پس پنج دسته چیزها هستند که به سانسکریت به اونها میگند Skandha و تلفظ پالیش میشه khandha، پس مطلب امروز ما درباره Skandha است، به تعبیر سانسکریت. Skandha از حیث لفظ مجموعه است. یک مجموعه یک دسته یک انبوهی از چیزها رو میگند Skandha. اصل لغتش به شاخه برمیگرده. شاید از این جهت که خوب شاخه ها رو دسته میکردند و انبوه میکردند. پنج دسته رو بودا ذکر کرده، که این پنج دسته موجب توهم من میشه. اون من که حجابه، اون من که باید از میانه برخیزد. 

یکی اون دسته و انبوه چیزهای کالبد سازه، که Rūpa-khandha بهش میگند. چیزهایی که کالبد میسازه، Rūpa به معنی شکله، به معنی صورته؛ و در واقع در این عالم هر چیزی صورتی داره، و اسمی داره Nāma-rūpa یعنی Nāma همون نامه، تعینی داره و این اسم و صورتش معمولا دوام داره به کلمه دوام هم التفات بفرمایید. تعین فردی که در هر چیزی هست و در وجود ما هست، و اینکه هر چیزی در عالم اسمی داره، این یک دسته.

دسته دیگر دسته احساس سازها هستند یعنی به تعبیری که او به کار برده Vedanā-khandha هستند. یعنی اینکه ما احساساتی داریم و ارتباط داریم با موجودات این عالم این احساسها یا خوشاینده یا ناخوشاینده و یا نه خوشایند و نه غیر خوشاینده. این احساسها در نتیجه تماس حواس ما با اشیای عالم پیدا میشه. در نتیجه تماس حواس ما با اشیای عالم. خوب پیداست که به شش دسته تقسیم میشه چون حواس رو اونها شش تا میگیرند یکی همون حواس خمسه، و یکی هم اونچه که به دل آدمی مربوط میشه، اون رو هم یک حس میگیرند. اینها هم دوام داره، پس ما آدمی ها اولا اشیا رو با تعین مداوم میبینیم، هر چیزی تعینی داره هر چیزی صورتی داره هر چیزی نامی داره هر چیزی تعینی داره. و از طرف دیگر حواس ما علی الدوام با موجودات در ارتباطه. و در نتیجه این تماس احساسی برای ما پدید میاد. این احساس میتواند خوشایند باشه، و یا نا خوشایند.

دستۀ دیگر دسته  ادراک سازهاست که به تعبیری که او به کار برده Saññā-khandha هست. که Saññā همون لغت معروف سانسکریت Samjñā هست. حالا تعبیرپالش Saññā است. یعنی در نتیجه تماس حواس ما با موجودات فهم و ادراکی برای ما حاصل میشه، این فهم و ادراک هم دوام داره. این فهم و ادراک هم باقیه. پس همینطور که حواس شش تا بود این فهم و ادراک هم میتواند فهم و ادراکهای مربوط به حواس شش گانه باشه. ادراکی که ما از اصوات داریم، از الحان داریم، ادراکی که ما از اشکال داریم از صُور داریم. ادراکی که ما از تعثیراتی که بر تنمون وارد میشه داریم. این هم دوام داره.

میرسیم به دستۀ چهارم، دستۀ سازنده حالات جان؛ اندیشه ها و حالات جان که از اون تعبیر میکنه به Samskāra. Samskāra در واقع به معنای با هم آوردن و با هم یکی کردنه، در هم آمیختنه. در واقع Samskāra اون نیت و انگیزه ایست که در وجود ما هست اینم دوام داره. اون چیزیست که آدمی رو سوق میده و به حرکت در میاره؛ در نتیجه Samskāra است که دانستگی پدید میاد، شناخت پدید میاد. یعنی شناختی که شخص خودش رو جدا میکنه از دیگران و امتیاز میده بین خودش و دیگران، یعنی در نتیجه این Samskāra است که شخص میتونه بین خودش و دیگری قائل به ثنویت و دوگانگی بشه و از خودش تعبیر به من بکنه اونچه که از اراده از توجه از تمیز از تمرکز از اجبار از کوشش از تصمیم از عزم در ما هست همه اینها به Samskāra برمیگرده، و این هم دوام داره، این هم باقیست.

و بالاخره دستۀ دانستگی سازها یا آگاهی سازهاست که تعبیر میکنه به Viññāṇa. این دانستگی هم شش قسمه و در واقع به همون شش قسم ادراک برمیگرده، یعنی مربوط است به دانستگی مربوط به چشم و گوش و بینی و تن و منش و حواس دیگری که داریم. و سر انجام این دانستگی است که به شناسایی تحلیلی به خرد به عقل منتهی میشه و شخص بین خودش و دیگری تمایز قائل میشه.

بنابر این اگر همه این سخنان رو خلاصه بکنیم: این دسته های پنج گانه است که با بقا و دوام خودش توهم من رو برای من پدید میاره یعنی من میبینم که این احساسم مثل یک ماشین مثل یک موتور الکتریکی یا الکترونیکی روشنه، همیشه ارتباطم با جهان برقراره، من موجودات عالم رو همواره با تعیین خاص میبینم فهم من برجاست، نیت اغراض تصمیمها آمال شوقهای من برجاست. و دانستگی که من دارم و خودم را از دیگری جدا میکنم بالاخره من غیر چوبم من غیر سیبم من غیر شما هستم. مجموعۀ اینها این توهم را برای ما پیش میاره که: "من"، منم. در حالی که این توهمه.
قول خود بودا رو، اون حضرت رو اگر بخواهیم بخونیم این مطلب است که: همانگونه که واژۀ ارابه فقط قسمتی بیان محور چرخها تنه ارابه یوق  بخشهای سازندۀ دیگر آن است که به نسبتی معین با یکدیگر بستگی دارند ولی وقتی که بخواهیم یک یک اجزا را بررسی کنیم میبینیم که ارابه به معنای مجرد آن وجود ندارد. ارابه چیه؟ خوب یه جاییش رو دست میزنیم، میگه: این که چرخه، یه جاشو دست میزنیم میگه این که مثلا  فلان قسمت ارابه است. خوب این که چرخشه، این که فلان قسمتشه، خود ارابه چیه؟ یا یه خانه رو در نظر بگیریم: این که دره، این که دیواره، این که آجره، این که کلید برقه؛ پس خانه کجاست؟ یا مثال دیگری که اینجا زده: همین گونه است کلمه مشت، که قسمی بیان انگشتها، شست و مانند اینها است، که به نسبتی معین به یکدیگر بستگی دارند. خوب.. مشتی در کار نیست، انگشت است. حالا شما انگشت رو بگیرید، تازه انگشتی هم در کار نیست، پوست و گوشت و استخوان است. حالا استخوانش رو بگیرید، استخوانی در کار نیست، بالاخره یه تر کیبی است که در استخوان به کار رفته. حالا بعد اون ترکیب رو بگیرید اونم در کار نیست همینطور اینو برید جلو؛ چی میمونه؟ یا سپاه که قسمی بیان فیلها اسبها و غیره است. سپاه پس کجاست؟ این که اسبها است این که فیلها است این که مردمند، این که جنگجویانه. یا درخت: این که تنه است، این که ریشه است این که برگه؛ پس درخت کو؟ التفات فرمودید گفت که همه چیز صرف اسمه این اسم ها است که ما رو  متوهم کرده.
زانکه این اسماء و الفاظ حمید

از گلابه آدمی آمد پدید
من هستم که این اسمها هست. من اگر نباشم همه این اسمها از هم میپاشه. خوب.. همه مثالها رو زدیم، منم همینطوره؛ یعنی من ما هم وقتی که دقت میکنیم میبینم یک مجموعه ای، اسکاندایی از دوام احساسها، دوام ادراکها، دوام نیات و غرائض و انگیزه ها، اراده، دوام شوق، دوام دانستگی و آگاهی و معرفت، هست؛ که ما از اون تعبیر میکنیم به "من". همونجور که اونجا گفتیم که: مشتی در کار نیست، انگشت است. اینجام میگیم منی در کار نیست، اسکانداها هستند. اسکانداهایی که متفرق میشند، یعنی چیزی نیستند، هیچند. به همین جهت از این "من" باید گذشت. 

در جای دیگری آن حضرت فرموده که: Agivesana یک رهرو هر آنچه را به احساس (گفتیم که یک دسته از این اسکتنداها احساس سازند ادراک سازند، التفات فرمودید.) یک رهرو هر آنچه را به احساس، به ادراک، به حالات جان و به دانستگی وابسته است (یعنی همونهایی که الان توضیح دادیم: اسکانداها) آنرا بر طبق حقیقت با دانایی کامل میشناسد که این از آن من نیست. یعنی من این مجموعه نیستم، من احساس نیستم، من ادراک نیستم من دانستگی نیستم من اغراض و نیات و تصمیمها نیستم. این از آن من نیست، این من نیستم. این خود من نیست و بدینسان یکسره، کامل، رها شده است. از این رو  Agivesana یک رهرو مقدس است، فرو نشانندۀ خواهندگی است، پایان دهنده است. کار را کرده، بار را فرو نهاده؛ کدام بار؟ همون باری که دفعۀ پیش از مولوی میخوندیم میفرمود که: بفکن از من حمل ناهموار را

اشتری‌ام لاغری و پشت ریش

ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش
بفکن از من حمل ناهموار را

تا ببینم روضهٔ ابرار را
از اختیاری که به من دادی و میلی که در من نهادی و مرا به این بازی اختیار و کارما افکندی اکنون اشتری هستم ضعیف و این باری که میکشم سنگینه، بفکن از من حمل ناهموار را. میفرماید که، اون کسی که رسیده بار را فرو نهاده رهایی را بدست آورده بندهای هستی را نابود کرده و به دانایی کامل رهایی یافته است. ای Agivesana یک چنین رهرو با دلی آزاد به سه چیز برترین رسیده است، برترین دانستن، برترین راه، و برترین رهایی. به همین جهت است که  این من مجموعۀ اسکانداهاست که متفرق میشه، یعنی چیزی نیست یعنی توهمه. و به همین جهت است که این من رنج میزاید این من اندوه پدید میاره، مصیبت پدید میاره، ناشادمانی پدید میاره.
گر تو برخیزی ز ما و من دمی

هر دو عالم پر ز خود بینی همی
این تعین شد حجاب روی دوست

چونکه برخیزد تعین جمله اوست
نیست گردد صورت بالا و پست

حق عیان بینی به نقش هر چه هست
بنابر این خود ما هم اصله مصیبت ماست و هم  اصل سرمایه ماست. اکنون این پرسش مطرح میشه که اگر من حجابم اگر من توهمه اگر من از میانه باید برخیزم اگر این من باید محو بشه اون من دیگر که باید باقی باشه باقش میمونه  اون من دیگر چیه؟ اونو کسی بهش میرسه، که به جان بودایی وارد بشه، به جان بودا برسه.
گفتم که مایی ما، ما را ز تو حجاب است

گفتا تو محو ما شو، وانگه ببین تو مایی
وانگه ببین تو مایی، تو خودمون هستی. اون جان بودایی است که وقتی معلوم میشه که ما از میانه برخیزیم و انشا الله اگر توفیق داشتیم در جلسۀ دیگر دربارۀ جان بودایی در کتب بوداییان مطالبی رو عرض خواهم کرد. به اندازۀ دو سه دقیقه، با این ابیات ختم میکنم که میفرماید که:

شد من و اویی حجاب راه ما

تا تو پیدایی نهان باشد خدا
اصلا یا ما هستیم یا او، اگر ما هستیم او نیست: تا تو پیدایی نهان باشد خدا.
زین حجاب ما و من یک دم برآ

در مقام وصل او بی من درآ
بر فشان بر هر دو عالم آستین

در مقام وحدت آ ایمن نشین
اندر این ره می نگنجد ما و تو

یا تو باشی در میانه یا که او
بی نشان شو از همه نام و نشان

تا ببینی روی جانان را عیان
از خمار ما و من هر کو برست

از شراب وصل جانان گشت مست
کی مقید واصل مطلق شود؟

عارف حق آن بود که حق شود
هر که از قید تعین وا رهید

بی من و ما خویش را مطلق بدید
در حقیقت ما و من سد رهند

من نگوید هر که از حق آگهست
هین مکن تعجیل اول نیست شو

چون غروب آری بر آ از شرق ضو
از انا چون رست اکنون شد انا

آفرینها بر انای بی عَنا
کی شود کشف از تفکر این انا

این انا مکشوف شد بعد الفنا
اندرین ره گر خرد ره‌بین بدی

فخر رازی رازدان دین بدی
آن انالحق نیست از غیر خدا

غیر حق خود کیست تا گوید انا
چون تو را از تو بکل خالی کند

تو شوی پست او سخن عالی کند
-          ضو: روشنائی.
-          عَنا: بندی و اسیر گردیدن.
-         از انا چون رست اکنون شد انا: بسیار زیباست، از این من که نجات پیدا کردیم تازه من میشیم. چنانکه صاحب گلشن راز میفرماید که «انانیت بود حق را سزاوار» یعنی انا حقیقی اوست، اوست که میتونه بگه من. حلاج هم به او رسید که گفت اناالحق.

اون من که انا حقیقی است و اناالهی است اگر ظهور بکنه اونوقت اگر اون انا را اون من را بپرستیم یعنی خود پرست بشیم اون رواست. اون من رو اگر بپرستیم، وقتی ظهور کرد؛ رواست. چنانکه میفرماید:

ما در او و او به ما آمد دفین

من غلام مرد خود بینی چنین
غلام اون کسی که خود بین بشه، خود پرست بشه، اگر آن انای الهی اون انایی که شیخ محمود فرمود: «انانیت بود حق را سزاوار» ظهور کرد، اون رو اگر ببینیم و خود بین باشیم عالیست و نیکوست.

والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه دهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

جلسه چهاردهم: پیکر روحانی بودا - Dharmakāya


بسم الله الرحمن الرحیم

همینطور که از جلسه قبل، احتمالا در خاطر دارید؛ سخن درباره جنبه های سه گانه تن بودا بود. یعنی درباره اینکه در کتب آن دین، آن آیین و نزد پیروان آن حضرت و آنگونه که از اقوال آن بزرگوار برمیاد، معتقد بودند که تن آن حضرت سه جنبه داره. این رو در مباحث، با اصطلاح Trikaya یعنی "سه جنبه تن" تعبیر میکنند.

اساس این تعالیم بر این است که، اون حضرت ظاهری داره و باطنی و چیزی میانه این دو. جنبه باطنی وجود آن حضرت رو Dharmakāya می گویند، یعنی اون تن دارمایی حضرت؛ یا پیکر روحانی اون حضرت. از این جنبه که در نظر بگیریم آن حضرت در زمان نیست، یعنی به تعبیر خارجی timeless"" هست. در زمان نیست، در مکان هم نیست.

لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبلش آخر کجاست
ماضی و مستقبلش آخر ز تست

هر دو یک چیزند پنداری که دوست

اون ساحت، ساحت زمان نیست، ساحت مکان نیست. در اون ساحتی که فوق زمان است و فوق مکان است اون پیکر دارمایی حضرت قرار داره. اون پیکر، اون جنبه، اون ساحت دائمه، جاویده و ...خوب چطوریست؟ اون پیکر چه شکلیست؟ از شکل بیرونه، از صورت بیرونه، از وصف بیرونه، از نام بیرونه، از تسمیه بیرونه.
  
هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

بیرون نام است، بیرون نشان است، کوی بی نشانی است؛ بیرون وصف است، بیرون مکان است. اون ساحت از هر گونه ثنویت و دوگانگی خالیه. یعنی اون حضرت، اون حضرت که فوق زمان و فوق مکان است یکی است، دو تا نیست، خوب دو تا که نیست معلومه سه تا هم نیست چهار تا هم نیست؛ یکیست. هیچگونه ثنویتی در اون حضرت راه نداره. پس سلسله بوداهایی که ظهور کردند همه همون یکی اند، همون حضرتند، همون تن دارمایی حضرت است که بیرون زمان است، بیرون مکان است، بیرون نام است، بیرون وصف است. لایوصف است و یکیست.

اون مقام است که جوهر حقیقی بودا بودن بوداست. ما اگر به متونی که خودشون دارند توجه بکنیم میبینیم که چنین گفتند، چنین میگویند؛ که اینجا در این کتاب میخوانیم که: Dharmakāya یعنی تن دارمایی اون حضرت همان جوهر دارماست.

خوب پیش از اینکه ادامه بدیم به همین جمله ختم کنیم و اصلا ببینیم Dharma چیه؟ شاید اگر که سوالی طرح بکنند و بگویند مهمترین اصطلاح ادیان شرق آسیا رو بگید، از لفظ Dharma مهمتر نباشه. خوب Dharma چیه؟ Dharma یه معنای پیچیده ایه، چون میگیم تن دارمایی اون حضرت. Dharma بیان ساده ای نداره ولی بالاخره اگر قرار باشه که ما یک لغت جلوش بگذاریم و ما رو مجبور کنند به ترجمه مناسبترین لغت برای Dharma، دین است. یعنی در زبان انگلیسی هم Dharma رو ترجمه کردند به: Religion .Religion یعنی دین، مذهب، آیین. پس تن دارمایی حضرت اصل دینه، اساس دینه.    

Dharma اصلا چیه؟ در زبان پالی Dhárma سانسکریت رو، تلفظ میکنند به Dhamma. یعنی "r" رو حذف میکنند. بنابر این ما چون از متن پالی، یعنی از کتابی که اون کتاب از متن پالی استفاده کرده، استفاده کردیم؛ بجای کلمۀ Dharma میگه Dhamma. کلمۀ Dharma از ریشۀ Dhar یعنی بردن و در بر داشتن آمده است. بطور کلی دارما در کتابهای بودایی به این معناهاست: سازنده طبیعت یک چیز، قاعده، قانون، آیین، تعلیم. یک دسته دیگر از معانی دارما معانی است مربوط به: دادگری، عدل، درستکاری. یک دسته دیگه معنایی است مشتمل بر کیفیت. دسته دیگر از معنی دارما عبارت است از چیز یا موضوع اندیشه. در تفسیر از این واژه بطور کلی 4 کاربرد بدست داده اند: کیفیت، تعلیم، متن و بی روانی؛ که اینها رو قبلا تا حدودی درباره اش سخن گفتیم.

برگردیم به متن اصلی که میخواندیم: Dharmakāya همون جوهر دارماست یعنی اینکه همان ذات حقیقت است. در بعد گوهر یا جوهر؛ بودا را صورت و رنگی نیست و از آنجا که او را صورت و رنگی نباشد، وجودش از لامکان آمد است و او را جایی هم برای رفتن نیست. عجیبه از جایی نیامده است و به جایی هم نمیره:

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

« او را صورت و رنگی نباشد، وجودش از لامکان آمده است و او را جایی هم برای رفتن نیست؛ او چون آسمان لاجوردی همه چیز را در بسیط خود دارد و چون او همه چیز است او را کم و کاستی نباشد. اثبات هستی او نه این است که مردم او را هست میپندارند و نه از آن رو ناپیدا میگردد که مردم او را فراموش میکنند او را الزامی نیست که هنگام شادی و راحت مردم عیان شود و نه او را ضرورتی است که وقت غفلت و کاهلی مردم ناپدید گردد، بودا از همۀ جهات و جوانب پنداشتی اندیشه آدمی در می گذرد. و فراتر می رود. تن بودا در این بعد خود (یعنی از این حیث دارمایی خودش) همه گوشه و کنار عالم هستی را فراگرفته است همه جا میرسد همیشه باقی است، خواه مردم به او معتقد باشند یا در بودنش تردید کنند. »

التفات فرمودید که این جنبۀ دارمایی تن حضرت، میان همه بوداها میان سلسله بوداها که آمده اند و می روند مشترکه و متعاله. این وجهه از وجود حضرت در زمان نمیاد در سیرورت نمیاد، متحول نمیشه. اکنون به این نکته ای که عرض میکنم و فوق العاده مهمه التفات می فرمایید. این جنبه از وجود حضرت یعنی این پیکره دارمایی آن بزرگوار، با هر چه که در عالم هست متحده؛ یعنی با سنگ با چوب با زمین، آسمان، با مور با آب با باد با خاک با آتش با همه چی هست با رود با دریاست با صحراست با جماد با نبات با گیاه با حیوان با انسان با همه چی هست. از این حیث که اون پیکر دارمایی حضرت با همه چیز هست و تصور نفرمایید که این یه معنایِ.. خوب در عرفان ما هم هست. عرض کردم هفته پیش در پند صالح میفرمایند که: "و مولی را که با هر ذره همراه است در دل بجوید."  به نظرم اونجاست که دربارۀ فکر میفرمایند: «بی فکر ننشیند و به مرکب فکر سیر نماید و مولی را که با هر ذره همراه است در دل بجوید.» 

به این اعتبار که وجود دارمایی اون حضرت با هر چیزی در این عالم متحده، آن وجود را به اسامی ای و به القابی ملقب کردند. چند تاشو میخواهیم امروز عرض بکنیم:

- یکی اینکه به اون جنبه از وجود حضرت که پیکر دارمایی حضرته گفتند Tat"  .Tathatā" همون That هست در انگلیسی یعنی "آن"، آن درخت است، آن میز است. یعنی هر شیئی، هر چیزی در این عالم آنِ، اوست. هر چه که در عالم ببینید آنِ، همونه، خود اوست، Tathatā

- لفظ دیگری که گفتند، لقب دیگری که گفتند، یعنی به اون جنبه وجود حضرت؛ گفتند: Dharmatā، یعنی جوهر دارمایی هر چیزیست، که دربارۀ دارما توضیح دادیم. یعنی مکوّن هر چیزی، تکوین کننده هر چیزی: سنگ، چوب، مور، مار، زمین، آسمان، رود، دریا؛ مکونش اوست. مشیّ اش اوست. یعنی به اوست شیئیت چیزها، به اوست تکوین چیزها.

- لقب دیگری که گفتند، اسم دیگری که گفتند، برای اون جنبۀ وجود حضرت، یعنی پیکر دارمایی حضرت گفتند که Dharmadhātu، یعنی قلمرو دارما. 

نکته بسیار مهم این است که دارما به معنای عدل هم هست اگر آن حضرت از حیث وجود دارمایی با هر چیزی متحده، یعنی هر چیزی مظهر عدله، بالاخره قوای مبقیه در یک چیز اگر نباشه، آن چیز ویران میشه؛ هر چیزی رو که میبینیم، یه تیکه سنگ؛ اگر قوه مبقیه در اون نباشه که اون رو ابقا کنه، خوب میپاشه از هم. پس اگر نمی پاشه، هر چیزی یک اعتدالیست. این است که ما هم درمعارفمون داریم:« بِالعَدلِ قَامَتِ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرض» اصلا این عالم به عدل برپاست، بنیاد و ستون هر چیزی در این عالم عدله، همه عالم قلمرو دارماست. اوست که هر چیزی رو چیزی کرده، و اون رو ابقا کرده، هر چیزی رو چیزی کرده و اون رو بر پای داشته و نگاه داشته، بنیاد هر چیزه، خوب اگر او بنیاد هر چیزه، بنیاد خودش چیه؟ خودش بنیاد نداره، بنیاد بی بنیاده،            
 
شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد

زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
بنیاد همه عالم اوست و او بنیادیست بی بنیاد، بعد فرموده که:

گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم

مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

این عالم عالمیست که خراب آباده، یعنی آبادیش در خرابیشه، خراب که شد آباده. این جنبه از وجود حضرت رو که پیکر دارمایی حضرته به نقطه هم تعبیر کردند، در کتابهای انگلیسی مینویسند point اون نقطه و برای ما یادآور این است که حضرت فرمودند: « انا نقطه تحت الباء بسم الله»  منم نقطه تحت باء بسم الله، و علم هم رسیدن به همون نقطه است که: « العلم نقطة کثره الجاهلون» علم هم رسیدن به اون نقطه است، بقیه اش رو جاهلان درست کردند زیادش کردند. شاید حافظ هم به همین معنی اشاره داره اونجا که میفرماید که:
  
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی

بسیار خوب بحث رو اگر خلاصه کنیم، به اینجا رسیدیم که سخن درباره وجود دارمایی حضرت بود، و گفتیم که وجود دارمایی آن حضرت با همه موجودات عالم متحده.

غیرتش غیر در جهان نگذاشت

لاجرم عین جمله اشیا شد

این جنبه از وجود حضرت رو Buddhatu هم گفتند و این اصطلاح جدیده. یعنی پیکر دارمایی حضرت، همون شان بودا بودن بوداست، جوهر بودایی بوداست؛ یعنی جوهر فنا ناپذیر و حقیقت ثابت و ازلی همه موجودات. اصلا اگر موجودات عالم این وجهه رو نداشتند با بودا بیگانه بودند، خیلی عجیبه و نمیتونستند در طریق رستگاری قرار بگیرند سر اینکه همه موجودات با او خویشند اینست که جوهر همه موجودات همان جوهر وجود آن حضرته. خوب گفتیم که همه اینها رو ما بایه اصطلاحی بیان کردیم گفتیم: Dharmakāya یعنی پیکر دارمایی، پس همه برمیگرده به Dharma. Dharma چیست؟ گفتیم نزدیکترین لغت به دارما دینه. بنابر این پیکر دارمایی آن حضرت اصل دینه، خود دینه.
حالا یا در مقامیست که مقام روح است، یا در مقام دل است، آنچنان که در عرفان اسلامی آمده است که از اون حقیقت، طریقت پدید میاد؛ یا در مقام جسم است که شریعت پدید میاد. پس دین چیزی نیست جز رسیدن به گوهر بودایی که در همه چیز هست.

خوب اگر ما بخواهیم به گوهر بودایی همه چیز دست پیدا کنیم، گفتیم این با همه چیز هست، با سنگ با چوب با زمین با آسمان... نزدیکترین چیز به ما چیه؟ مثلا الان این لیوان آب به من نزدیکه، این میکروفن به من نزدیکه، فرزند من به من نزدیکه؛ کجا من دنبال ...در همه چیز هم هست، در همه چیز هم هست. تکرار کنیم در چوب و سنگ و زمین و آسمان و رود و دریا و آب و باد و خاک آتش، کجا دنبالش ... از کجا به ما نزدیکتره؟ کی در این عالم از همه چیز به ما نزدیکتره؟ خودمون! خودمون!

پس دین چیزی نیست جز اینکه اون گوهر بودایی که اصل وجود حضرت است و گوهر وجود هر چیزیست در وجود خودمون پیدا کنیم. و اصلا اندیشه همین بوده یعنی در لسان مردم جنگل نشین شرق آسیا، که با چوب و جنگل کار داشتن میگفتند تفکر اصلا چیزی نیست جز پی بردن به راز چوب! راز چوب! راز چوب یعنی راز سنگ، یعنی راز درخت!


این درختان اند همچون خاکیان

دستها برکرده اند از خاکدان
با زبان سبز و با دست دراز   

از ضمیر خاک می گویند راز

به اون رازی که در همۀ تکوین هست و از همه مهمتر در وجود خود ما هست برسیم. پی بردن به راز چوب! به راز سنگ! به راز وجود خودمان، این جنبه است که مربوط است به پیکر دارمایی اون حضرت.


والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه چهاردهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»