برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

جلسه نهم: بازیچه جهانی - Lila


بسم الله الرحمن الرحیم




همانطوریکه مستحضرید سخن در کَرْمَه بود و گفتیم که کَرْمَه با کار فارسی هم ریشه است. و در واقع گفتیم که از دیدگاه هندوها از دیدگاه آیین بودا... به هر حال فرمود که:

عقل دو عقل است اول مکسبی

که درآموزی به مکتب چون صبی
عقل دیگر بخشش یزدان بود

چشمه آن درمیان جان بود

اون عقلی که چشمه اش در میان جانه، که من ندارم؛ یعنی من کیفم اگه بسته بمونه، چیزی ندارم بگم. اون علمی که میجوشد: «ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه» یا «ظهرت الحكمة من قلبه على لسانه» اون خوب خاص بزرگانه.

سخن در آیین بودا بود و مطالب ما به بحث کَرْمَه  رسیده بود. گفتیم که کَرْمَه  اون کاریست که هر کس طوعاً یعنی از روی میل و رضا و رغبت قبول کرده و انجام میده اون میل درونیست که به حسب فطرت و غریزه در وجود هر کس هست. به حسب کَرْمَه   است که هر کسی اراده میکنه، اراده چیزی میکنه، چیزی رو میخواد، قصد میکنه، عزمش رو جزمش میکنه، همت میکنه، روی به سوی او میاره به اون جانب حرکت میکنه و عمل او تحت تاثیر اون است. بنابر این هر کس یک کَرْمَه  است، هر کس یک اراده است، یک اراده تکوینی است. این کَرْمَه  میراثه، میراثی است که ما از فطرتمون داریم. میراث ازلی است که به ما دادند. اون بهرۀ ازلی است که به ما رسیده، به حسب اون کَرْمَه  است که «كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ» هر موجودی بر شاکله خودش عمل میکنه، هر موجودی همونه که هست، هر موجودی میل خاصی درونشه:

ذره ذره کاندرین ارض و سماست

جنس خود را همچو کاه و کهرباست

هر چیزی که در این عالمه همه افت و خیزهاش همه تکاپوهاش همه کارهایی که میکنه به جهت اون کَرْمَه است یعنی به جهت اون اراده تکوینی است که بطور فطری در درونش هست، به حسب همین است که گفتیم شقی نمیتونه طوعاً، یعنی از روی رضا و رغبت؛ طالب سعادت باشه. و سعید نمیتونه طوعاً یعنی از روی رضا و رغبت، طالب شقاوت باشه. به جهت همین است که فرمودند :«السَّعيدُ سَعيدٌ في بَطْنِ اُمِّهِ وَ اَلشَّقِيُّ شَقِيٌّ في بَطْنِ اُمِّه » عرض کردیم که از این اراده است که قصد پدید میاد، قصد چیزی رو میکنیم، آهنگ میکنیم رو به جانب او میاریم، عزم میکنیم، عزممون رو جزم میکنیم و در نهایت تصمیم می گیریم و بالاخره تصمیم ما به عمل منتهی میشه بنابر این عمل هر کسی جلوۀ ارادشه، اراده ای که به کارماش بر میگرده و کارمایی که میراث ازلی اوست. پس هر کس یک عمله، هر آدمی ای یک عمله و عمل نشانه اختیاره که اگر اختیار نداشتیم، چگون قدرت بر عمل میداشتیم. این که ما تمکّن بر عمل داریم. اینکه ما تمکّن بر کنش داریم، عبارة الاخری ایست از این که ما اختیار داریم. این است که این ابیات رو در جلسه پیش از مثنوی و از زبان مولوی علیه الرحمه خواندیم که:

اختیارش اختیارت هست کرد

اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند

امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بی‌اختیار

هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی‌اختیاری صید را

تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد

اختیارش را کمند او کند

هر موجودی در کمند اختیار خودش گرفتاره، به هر موجودی به هر آدمی ای اختیار دادند و به حسب اون اختیار افتان و خیزان شده. و تکاپوی تکوینی خودش رو در عالم آغاز کرده؛ بنابر این ما اختیار داریم، آزادیم این آزادی قدر ماست یعنی این آزادی مقدّر شده بر ما. «اختیارش اختیارت هست کرد» اختیار اوست که به ما اختیار داده.

بنابر این عالم؛ مطلبی که به امشب مربوط میشه از اینجاست که: عالم عرصه اختیاره، یعنی موجوداتی که به حسب اون میل تکوینی که در وجودشون انگیختند؛ افت و خیز خودشون رو آغاز کردند، هر کس در بازی تکوینی خودشه، هر موجودی چون گوی ای در دست گوی زن داره حرکت میکنه، چیست کمند این حرکت؟ همون اختیار، یعنی به حسب اختیار به حسب اون اراده تکوینی که به کَرْمَه  بر میگرده و به همت و عزم و اراده منتهی میشه، هر موجودی طوعا به سوی مقصدی روانه.

هر کسی را بهر کاری ساختند

عشق آنرا در دلش انداختند

آنچنانکه این عالم عرصه یک "بازی" بزرگه چون کلمه دیگری نداریم کلمه بازی را بکار میبریم؛ ولی شما التفات بفرمایید و التفات کنید که مقصود چیه، شاید بعدا اگر کلمه مناسبتری هست، به بنده بفرمایید. در خود متون تعبیر میکنند به cosmic play یعنی بازی جهانی، این عالم عرصه یک بازی جهانیست، که با اختیار برپا شده، همه موجودات به اختیار خودشون جاریند. و دارند اون فعل تکونیی خودشون رو انجام میدن. هندوها از این بازی  تکوینی عالمی تعبیر میکنند به Lila، Lila بازی تکوینی عالمه، بالاخره این گردش لیل و نهاره که گویی که در بازیست، گویی که در چرخه در رقصه در تجلیست. مثل یک گوی است که به هر طرف بچرخونیم وجهی از اون آشکار میشه این گوی داره دائم علی الدوام میگرده به چی میگرده به همین کمندی که در گردن هر کدام از ما انداختند. به همین کمندی که در گردن هر موجودی انداختند. که طوعا و از روی رضا و رغبت چیزی رو طلب میکنه، چیزی رو میخواد و بدنبال اون جاریه.

همین معنا رو اگر از لسان هندوها بخواهین بشنوید تعبیر میکنند به "رقص شیوا" عالم عرصه یه رقصه رقص همون بازیه و شیوا خدای مفنیه خدای افنا کننده است خدایست که می میراند، یعنی همه عالم در نتیجه این رقص رقص مرگ دارند میمیرند. اگر به اون چرخ دوازده پره بودایی ها توجه بفرمایید که پرۀ اولش نادانیه، و از نادانی آغاز میشه از جهل آغاز میشه؛ باید بگیم هر چه که هست و نیست هر موجودی در این عالم زیر پره اون چرخهای دوازده پره داره له و لورده میشه، عرصه عالم یک چنین عرصه ایست. این رقص رقص مرگه کدام موجود است که می پاید؟ کدام موجود است که دوام میاره در این عالم؟ کدام موجود است که ازلیست و ابدیست و جاودانیست؟ هر چه میاد، میره و نابود میشه.
در این وادی فرو شد کاروان ها

که کس نشنید آوای درائی
چه کاروانها که فرو رفتند و کسی آوای درایی از اونها نشنید. عالم پس یک چنین عرصه ایست. اگر از این متن بخواهیم چند کلمه ای بخونیم میگوید که: هر بخش از این عالم که یک شخصه، حالا تعبیر هندوئیش یک شخص بزرگه؛ فدا میشه در راه بخش دیگری از عالم یعنی هر جزیی از این عالم جزء دیگر رو میخوره، فدا میکنه، نابود میکنه. بنابر این اونی که فدا میشه و اونی که فدا میکنه هر دو از اجزای تن این شخص بزرگند که عالم است این Maha Purusha، پس این Maha Purusha که شخص بزرگ است هم فدا میشود هم فدا میکند، عالم یک چنین عرصه ایست. همه ما اون شخص بزرگیم این متن میگوید:  “We are all Purushas”موجوداتی که یا قربانی هستیم و یا قربانی میکنیم. بنابر این عرصه عالم عرصه قربانیست. قربانی در لسان سانسکریت میشه Yajna پس عرصه عالم عرصۀ Yajna است. که هر موجودی موجود دیگر رو قربانی میکنه. عرصه، عرصۀ قربانیست. این Yajna در لسان زرتشتی (زبان مشترکه دیگه، هند و اروپایی است) در لسان زرتشتی میشه Yasna، پس عالم عرصه Yasna است. در فارسی امروز Yasna میشه جشن، عرصه عالم عرصۀ جشنه. حقیقت جشن هم حالا معلوم میشه. در جشنها قربانی صورت میگیره، عرصۀ عالم جشنه یعنی این عالم دار قربانیه که هر موجودی موجود دیگر رو قربان میکنه و فدا میکنه، ما هم یکیش.

اکنون سخن این است که چه راهی هست؟ چه راهی هست به بیرون این زنجیره؟ آیا میتوان کاری کرد که خورده نشد؟ میتوان از دست این موجوداتی که جمله آکلند، به قول مولوی یعنی خورنده اند، خود رو نجات داد؟ میتوان؟ میشه یه کاری کرد که زیر پره های این چرخ دوازده پره نرفت و له نشد؟ داشتیم میگفتیم که عالم عرصۀ این بازیست، این بازی تکوینی این رقص، این رقص تجلی این رقص مرگ که همۀ عالم رو پر کرده. و علی الدّوام این بازی این رقص تکوینی این جلوه گری این تجلی این بازی اختیار برپاست. چنانکه فیلسوف معروف آلمانی نیچه از او تعبیر میکند به تکرار جاویدان همان، علی الدوام و بطور جاویدان همان، همان که هست تکرار میشه. و این بازی تکرار میشه و این چرخ  میگردد و میگردد.

اما در لسان مولوی علیه الرحمه، این بازی جنگ تلقی شده؛ یعنی عالم عرصه جنگه، جنگ هم جنگ مرگه؛ همون مرگ به معنایی که گفتیم. عالم به این جنگ برپاست این جنگ تکوینی که در عالم برپاست این عالم رو زنده نگه داشته. اگر به این ابیات التفات بفرمایید معنی روشنتر میشه:

این جهان جنگ است کل چون بنگری 

ذره با ذره چو دین با کافری
این جهان زین جنگ قائم می بود

در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر1 چار استون قوی است

که بدایشان سقف دنیا مستوی است2
هر ستونی اشکننده آن دگر

استن آب اشکننده آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود

لاجرم ما جنگی ایم از ضر و سود
اما آن جهان چی؟
آن جهان جز باقی و آباد نیست


زآنك آن تركیب از اضداد نیست
  1. آب و باد و خاک و آتش
  2. این رقص به یک معنی رقص در این چهار عنصر است، یعنی گردش آب و باد و خاک آتش است. میگردند و میگردند و می گردند.

و بالاخره درباره اینکه این عالم عرصه قربانیست  میفرمایند که:

این تفانی3 از ضد آید  ضد را

چون نباشد ضد، نبوَد جز بقا
نفی ضد كرد از بهشت آن بی نظیر

كه نباشد شمس و ضدش زمهریر
هست بی رنگی اصول رنگها

صلحها باشد اصول جنگها
چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی
آن جهان است اصل ِ این پُر غم وثاق

وصل باشد اصل هر هجر و فراق
جنگها بین  كان اصول صلح هاست

چون نبی  كه جنگ او بهر خداست
غالب است و چیر در هر دو جهان

شرح این غالب نگنجد دربیان
3. تفانی: یعنی فانی کردن این آن را، و آن این را؛ عرصه عرصه تفانیست. عرصه عرصه گجنه است. صحنه صحنه قربانیست همه عالم دارند قربان میشند، همه عالم دارند خورده میشند. عرصه عرصه تفانیست، یعنی افناء این آن را و افناء آن این را.
    
بنابر این عرض میکردیم که: عرصه عالم عرصه این بازی تکوینیست، این چرخ دوازده پره است که سوختش از نادانیست و کامیابی کامجویی؛ سوختش از نادانی و کامجویست. این چرخ میگرده و هر لحظه افراد رو در زیر پره های خودش له میکنه. اگر تعبیر بعضی حکمای غربی رو بخواهیم در نظر بگیریم این بازی بازی هستی است فعل هستی است فعال حقه ظهور حقه جلوه حقه، حقه که اینگونه تجلی کرده و این ..عالم به این بازی برپاست، عالم به این جنگ برپاست، عالم به این رقص که رقص مرگه برپاست. این جنگ از وجهی جنگ میان ظلمت و نوره میان روشنایی و تاریکیه؛ جنگ برپاست. فرمود درمیان لشکر اویی بترس.. در وسط کار زاریم در وسط میدانیم. اون خطاب من انصاری الی الله امام حسین هم به همین اشاره داره در همین جنگی که اکنون برپاست امام رو باید یاری کرد، جنگ برپاست در عرصه جنگیم عالم اصلا به این جنگ برپاست.

این جنگ از جهتی به تناکح و تزاحم اسماء برمیگرده یعنی از وجهی خود او خواسته چون میان اسماء او جل جلاله تزاحم هست هم تناکح هست مناکحه هست هم تزاحم هست چون این عالم عالم ضیق است، بنابر این وقتی که اون بی رنگی به مرتبه رنگ میاد دیگه خوب سبز با قرمز نمیسازه، سبز سبزه؛ قرمز قرمزه، دیگه تزاحم پدید میاد. روشنی روشنیه، نور نوره موسی موسی است فرعون فرعونه؛ بنابر این اینجا عرصه تزاحم میشه، بنابر این همه عالم به این بازی به این رقص به این جنگ که جنگ مرگه برپاست و دیدیم که همه اینها از اختیار سر میزنه از اینکه هر موجودی در این عالم طوعاً یعنی از روی رضا و رغبت به اون نقش تکوینی که بر عهدش گذاشتن جاریه.
هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آنرا در دلش انداختند
و با اون میلی که در دلش انداختند، اون رو در کمند گرفتار کردند؛ اون رو گرفتار اختیار کردند. بنابر این اینجا یک مسئله کلامی هم پیش میاد گاهی میگند بالاخره ما مختاریم یا مجبوریم؟ ما مختاریم اما.. از وجهی نمیدانم درست میگم یا نه؛ از وجهی باید بگیم متاسفانه مختاریم. کاش بی اختیار بشم. چون همین مختاری کمند گرفتاری ماست همین اختیار گرفتاری ماست، همین اختیار دوزخ ماست.
جمله دانسته که این هستی فَخ است

ذکر و فکر اختياری دوزخ است
کی میشه ما بی اختیار بشیم  بنابر این ما نفی اختیار نمیکنیم، میگیم اختیار داریم ولی وا افسوسا که اختیار داریم. کاش بی اختیار بشیم. می فرماید، مولوی علیه الرحمة:

اولم این جزر و مد از تو رسید

ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آنجا کین تردد دادیم

بی‌تردد کن مرا هم از کرم
ابتلاام می‌کنی آه الغیاث

ای ذکور از ابتلاات چون اناث
تا بکی این ابتلا یا رب مکن

مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن
اشتری‌ام لاغری و پشت ریش

ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران

آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را

تا ببینم روضهٔ ابرار را
هم‌چو آن اصحاب کهف از باغ جود

می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار

برنگردم جز چو گو بی‌اختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین

یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار

هم‌چو ذرات هوا بی‌اختیار
گر فراموشم شدست آن وقت و حال

یادگارم هست در خواب ارتحال
می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ

می‌جهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود

می‌چشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود

می‌گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند

ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است

فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
می‌گریزند از خودی در بیخودی

یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا می‌کشی

زانک بی‌فرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان

ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی

من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی

من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز

در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود

ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بی‌کبر و ریا و کینه‌ای

حسن سلطان را رخش آیینه‌ای
چونک از هستی خود او دور شد

منتهای کار او محمود شد
ملک و مال و اطلس این مرحله

هست بر جان سبک‌رو سلسله
و در جای دیگر میفرماید که:


شد مناسب عضوها و ابدانها

شد مناسب وصفها با جانها
وصف هر جانی تناسب باشدش

بی گمان با جان که حق بتراشدش
چون صفت با جان قرین کردست او

پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصفها در خوب و زشت

شد مناسب حرفها که حق نبشت
دیده و دل هست بین اصبعین

چون قلم در دست کاتب ای حسین
اصبع لطفست و قهر و در میان

کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
ای قلم بنگر گر اجلالیستی

که میان اصبعین کیستی
جمله قصد و جنبشت زین اصبعست

فرق تو بر چار راه مجمعست
این حروف حالهات از نسخ اوست

عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نیاز و جز تضرع راه نیست

زین تقلب هر قلم آگاه نیست
این قلم داند ولی بر قدر خود

قدر خود پیدا کند در نیک و بد
    

بنابر این وقت گذشته و من مختصر کنم یک چنین عرصه ایست، یک چنین کار زاریست یک چنین میدانیست. عرصه گوی افکنی اوست. و دل ما و سر ما که چون گوی در خم چوگان اوست. چه باید کرد؟ اینجا یک سوال پیش میاد راه نجاتی هم هست؟ میشه از این دریا به کنار آمد؟ عطار که فرمود که:

گر تو از دریا نیایی با کنار

غرقه گرداند ترا پایان کار

میشه یه کاری کرد غرقه نشد؟ ساحلی هم هست؟ یه ساحل نجاتی هم هست؟ از زبان بودا بشنویم، میگوید: فقط بوداها و اَرَهَت ها (Sanskrit: arhat; Pali: arahant) هستند که کَرْمَه ندارند.  همه این بازی که از کَرْمَه آغاز شد. این رقص مرگ رقص کَرْمَه است. این رقص اختیار که رقص کَرْمَه است. این چرخ رو که کَرْمَه میچرخونه. فقط بوداها و ارهت ها یعنی مردان کامل مردان تمامند که  کَرْمَه ندارند. حتی رفتار ارادی آنها از کَرْمَه رهاست. چرا؟ میگوید زیرا که آنکسی که فاعل فعل است، کنده کار هیچ نیست جز نادانی و کامجویی میل تشنگی شهوت. و بوداها و ارهت ها  این دو تا رو ندارند. نادانی و کامجویی ندارند. بنابر این اونها کَرْمَه ندارند.

و بالاخره از یک متن بودایی از شخصی به نام (Bodda Gossa) بودا گوسَه که از بزرگان آیین بوداست در کتاب «راه پاکی» درباره اَرَهَت میگوید که: او را اَرَهَت نامند از آنرو که از آلودگیها بسی دور گشته و چون با رهروی راه هشت گانه عالی همه آلودگیها را از میان برده اَرَهَت است. مرد کامل است. او با یاری راه خون دشمنان یعنی هواها را ریخته است. از اینرو اَرَهَت است. او پیروزه چنانکه در آیینهای هندی به اَرَهَت پیروزم میگند، فاتح هم میگند، او فاتحه..از دریا گذشته هم میگند ..کسی که از این طوفان بیداری و هوش گذشته و به ساحل نجات رسیده. از آنجا که ارزنده والاترین هدیه هاست اَرَهَت است او شایسته خرقه رهروی است. از آنجا که او هرگز نمی پندارد که از او داناتر در جهان کس نیست از بدنامی و ننگ آزاد است. اَرَهَت است. 

اَرَهَت دوباره زاییده نمیشود، چرا؟ چون نمی میرد اگر بمیرد زاده میشه چون جاویده، چون باقیست، همه بزرگان هستند. همه مردان کامل هستند چون کَرْمَه تازه ای ندارند چون کَرْمَه موجب موت میشه کَرْمَه میمیراند و ویران میکند. آناگامی ها (anāgāmi) یعنی آنها که دیگر بر نمیگردند، چون نمیمیرند چون باقی اند. و ارهت ها که به کمال نگرشهای باشکل و بی شکل، یعنی چهار نگرش و چهار سپهر رسیده اند هفت روز پیاپی از نیکبختی نیروانا بهره مند میشوند و این را به پالی رسیدن به رهایی میخوانند. رهرو یا پیرو شریف بودا در این حالت یکسره از هر درد و رنجی آزاد است که اولیای الاهی، « لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ » و بالاخره ای رهروان اَرَهَت کسی است که همه آلودگیهایش از میان رفته باشد. سلوک قدسی را زندگی کرده و آنچه را که باید کرد کرده باشد. بار را فرو نهاده، بودا میفرماید: بار را فرو نهاده (باید به او گفت که بزرگان ما تازه بار رو بر میدارند، بار ما رو هم بر دوش میگیرند.) و به حقیقت رسیده بندهای وجود را گسسته و با برترین شناسایی آزاد شده باشد.

من خودم چون شخصا آنچه رو که در باره اَرَهَت فرمود، فکر میکنم که مسئله بالاتر از این است اجازه بفرمایید که لااقل به چند بیتی از ابیات معارف خودمون ختم بکنم و بیش از این تصدیع ندم، و باز به مولوی توسل میکنیم آنجا که میگوید که: 
  
گر نخواهي هر دَمي اين خُفت و خيز

كُـن زِخاك پايِ مردي چشم ، تيز
که ازین شاگردی و این افتقار

سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
چشم روشن کن ز خاک اولیاء

تا ببینی ز ابتدا تا انتها
دست را مسپار جز در دست پیر

حق شدست آن دست او را دستگیر
التفات کنید به این بیت:


چونک دست خود به دست او دهی

پس ز دست آکلان بیرون جهی1 
دست تو از اهل آن بیعت شود

که یدالله فوق ایدیهم بود                      
1:دیگه از دست آکلان نجات پیدا میکنی، این آکلان که خورنده اند، آکلند؛ میخورند دیگه از دست آکلان بیرون میشی، دیگه نجات پیدا میکنی.

اجازه بدید به همینجا ختم بکنیم و در واقع من بسیار مایل بودم که کلاس طوری ختم میشد که چشم ما بیشتر به جمال شیخ بزرگوارمون روشن میشد.. ولیکن به هر حال وقت گذشت و الان به نظرم دیگه نزدیک نماز است و انشاالله منتظر می شیم تا تشریف فرما بشند.


«جلسه نهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر